بهترین خبر برای تنیسور
اسکار پرز تنیسور برجسته اسپانیایی پس از سالها موفق به بردن چك قهرمانی مسابقات چلنجر شد. او پس از این كه با لبخند از جلوی عکاسان عبور كرد، وارد پاركینگ شد. اسکار به سوی خودروی خود میرفت كه زنی به او نزدیك شد. زن ظاهرا از طرفداران این تنیسور مشهور بود. او پیروزی اسکار را تبریك گفت، سپس ملتمسانه گفت پسرش به خاطر ابتلا به یک بیماری سخت، مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دكتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. اسکار تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چك مسابقه را به او داد. هفته بعد یكی از مدیران مسابقات چلنجر برای اسکار فاش کرد آن زن یك شیاد بوده و نه تنها بچه مشرف به مرگ ندارد، بلكه اصلا ازدواج هم نكرده است. اسکار پس از شنیدن این خبر از مدیر پرسید: «منظورتان این است كه مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده؟» مدیر پاسخ داد: «بله همین طور است.» اسکار سپس لبخندی زد و گفت: «در این هفته این بهترین خبری است كه شنیدم.»
زوایای مختلف یک مشکل
پزشک تازهوارد یك تیمارستان روزی یكی از بیماران را دید كه به نحوی عصبی در حال عقب و جلو رفتن كنار یك صندلی است و نام زنی را تكرار میكند. پزشک از مدیر تیمارستان پرسید: «این مرد چرا این كار را میكند؟» مدیر تیمارستان گفت: «خب واضح است که او نام یک زن را تکرار میکند. این مرد عاشق آن زن بود و میخواست با او ازدواج کند اما یک روز قبل از مراسم، زن قول و قرار ازدواج با او را به هم میزند.» پزشک به گشت و گذار خود در تیمارستان ادامه داد تا این كه در اتاقی دیگر مردی را دید كه مکرر سر خود را به دیوار کوبیده و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. نکته جالب این بود که این مرد نیز نام همان زن را تکرار میکرد. پزشک از مدیر تیمارستان پرسید: «مشکل این مرد چیست؟ او هم که همان نام را تکرار میکند!» مدیر تیمارستان گفت: «خب ماجرا این است که آن زن عاقبت با این مرد ازدواج كرد.»
آزمایش حقیقت و راستی
صدها سال پیش یك شاهزاده چینی قصد ازدواج کرد. او تصمیم گرفت تمام دختران معرفی شده را امتحان كند. او به هر دختر یك تخم گل داد و گفت: «هر كس بتواند زیباترین گل را برایم پروش دهد، ملكه آینده چین خواهد شد.» در میان دختران، دخترکی ساده بود كه دانه را در گلدانی كاشت و هر چه در توان داشت بهكار بست اما هیچ گلی سبز نشد. سرانجام پس از پنج ماه، در روز موعود گلدان خالی را بهدست گرفت و با اینكه چیزی برای نمایش نداشت به قصر آمد. سایر دختران با گلدانهایی كه گلی زیبا در آن بود در قصر حاضر شدند. شاهزاده گلهای همه را بررسی کرد و در میان تعجب همه، دخترکی را كه در گلدان او گلی نروییده بود انتخاب كرد. شاهزاده در برابر اعتراض دیگران چنین گفت: «این دختر تنها كسی است كه گل مورد نظر من را به ثمر رساند، زیرا همه دانههایی كه به شما دادم در آب جوشیده بودند و امكان نداشت گلی از آنها سبز شود.»
تفاوت مدرسه و دانشگاه
در مدرسه آموختیم هر چیزی را تقسیم كنیم، مردمآزاری نكنیم، هرچیز كه پیدا كردیم به صاحبش بازگردانیم، ظرف غذایمان را خودمان بشوییم، به چیزهایی كه مال ما نیست دست نزنیم، وقتی كسی را ناراحت كردیم بلافاصله از او عذرخواهی كنیم، متعادل زندگی كنیم، در طول روز مطالعه كنیم، كمی هم بیاندیشیم، دست همدیگر را بگیریم تا متفرق نشویم، دانستیم ماهیهای طلایی، قناریها و گلها همه میمیرند، ما نیز همینطور. اما آنچه در دانشگاه به ما نیاموختند مهارتهای مربوط به روابط انسانی، نحوه سازگاری با مردمانی كه با آنها زندگی میكنیم، این که چگونه والدین خوبی باشیم، چگونه عقل معاش داشته باشیم، چگونه درك درستی از معنی زندگی داشته باشیم، چگونه به خود علاقهمند باشیم و بسیاری چیزهای دیگر بود.