شماره ۲۰۷۱ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۳۰ شهريور
صفحه را ببند
ما نویسنده‌ها

   بهار اصلانی

دلزده بودم اما انگیزه‌ نویسندگی بعد از چاپ همان متنم در روزنامه درِپیت بی‌مخاطب، دوچندان شده بود. با خودم تکرار می‌کردم: امروز گمنامم اما بالاخره یک روز آثارم در کتابخانه‌ها جایش را باز می‌کند.
هر روز می‌نوشتم و برای استادم در تلگرام می‌فرستادم. هر روز در جوابم می‌نوشت: می‌خونم. با خودم می‌گفتم ایرادی ندارد که چاپ نمی‌شود. من دارم تمرین می‌کنم. ادامه می‌دادم و او کماکان می‌نوشت: میخونم.
یک‌سال به همین منوال گذشت. دیگر قصه‌ها به مغزم هجوم می‌آوردند. یک‌بار از تصویر معمولی کلاغی که روی سیم برق تاب می‌خورد، چندین صفحه نوشتم و برای استادم فرستادم. برای بار هزارم برایم نوشت: میخونم. این‌بار عاجزانه پرسیدم: پس کِی؟ گفت: تو فکر کردی خودت تنها شاگرد منی؟ نمی‌بینی سرم شلوغه؟
برایش کشدارترین فحش‌هایی که بلد بودم را نوشتم و فرستادم. نوشت: میخونم.
حیف که نمی‌خواند اما حداقل در دلم آن دندان لق را کنده بودم. با بهرام یکی از همکلاسی‌هایم، درددل کردم. گفت خودش در یک روزنامه دیگر متن‌هایش راه و بیراه چاپ می‌شود. می‌گفت اسفندماه فروش روزنامه‌شان چندین برابر می‌شود.
پرسیدم: اسفند؟ یعنی موقع خونه تکونی؟ گفت: تو میخوای برات سابقه بشه دیگه؟ چه کار داری مردم باهاش چه کار می‌کنن؟ شیشه پاک می‌کنن، طهارت می‌کنن یا میخوننش. تو کاریت نباشه. بنویس بده می‌فرستم برای سردبیر.
چندبار نوشتم و هربار با فیگور نویسنده‌ای خبره ایرادهایم را گرفت و من مثل مسخ‌شده‌ها اصلاح کردم. می‌فهمیدم چیزی بیشتر از من بلد نیست اما مستأصل بودم و به هر کورسوی امیدی چنگ می‌زدم.
یک‌بار از ‌هاشم‌آقا سبزی‌فروش محله‌مان سبزی خریدم. سبزی را برایم داخل روزنامه‌ای پیچید. موقع پاک‌کردن شمبلیله‌ها و شاهی‌ها چشمم به متن آشنایی در روزنامه افتاد. با عجله گِل‌ها را کنار زدم. متنم با اسم بهرام چاپ شده بود.


تعداد بازدید :  312