ما نویسنده‌ها
 

 

   بهار اصلانی

دلزده بودم اما انگیزه‌ نویسندگی بعد از چاپ همان متنم در روزنامه درِپیت بی‌مخاطب، دوچندان شده بود. با خودم تکرار می‌کردم: امروز گمنامم اما بالاخره یک روز آثارم در کتابخانه‌ها جایش را باز می‌کند.
هر روز می‌نوشتم و برای استادم در تلگرام می‌فرستادم. هر روز در جوابم می‌نوشت: می‌خونم. با خودم می‌گفتم ایرادی ندارد که چاپ نمی‌شود. من دارم تمرین می‌کنم. ادامه می‌دادم و او کماکان می‌نوشت: میخونم.
یک‌سال به همین منوال گذشت. دیگر قصه‌ها به مغزم هجوم می‌آوردند. یک‌بار از تصویر معمولی کلاغی که روی سیم برق تاب می‌خورد، چندین صفحه نوشتم و برای استادم فرستادم. برای بار هزارم برایم نوشت: میخونم. این‌بار عاجزانه پرسیدم: پس کِی؟ گفت: تو فکر کردی خودت تنها شاگرد منی؟ نمی‌بینی سرم شلوغه؟
برایش کشدارترین فحش‌هایی که بلد بودم را نوشتم و فرستادم. نوشت: میخونم.
حیف که نمی‌خواند اما حداقل در دلم آن دندان لق را کنده بودم. با بهرام یکی از همکلاسی‌هایم، درددل کردم. گفت خودش در یک روزنامه دیگر متن‌هایش راه و بیراه چاپ می‌شود. می‌گفت اسفندماه فروش روزنامه‌شان چندین برابر می‌شود.
پرسیدم: اسفند؟ یعنی موقع خونه تکونی؟ گفت: تو میخوای برات سابقه بشه دیگه؟ چه کار داری مردم باهاش چه کار می‌کنن؟ شیشه پاک می‌کنن، طهارت می‌کنن یا میخوننش. تو کاریت نباشه. بنویس بده می‌فرستم برای سردبیر.
چندبار نوشتم و هربار با فیگور نویسنده‌ای خبره ایرادهایم را گرفت و من مثل مسخ‌شده‌ها اصلاح کردم. می‌فهمیدم چیزی بیشتر از من بلد نیست اما مستأصل بودم و به هر کورسوی امیدی چنگ می‌زدم.
یک‌بار از ‌هاشم‌آقا سبزی‌فروش محله‌مان سبزی خریدم. سبزی را برایم داخل روزنامه‌ای پیچید. موقع پاک‌کردن شمبلیله‌ها و شاهی‌ها چشمم به متن آشنایی در روزنامه افتاد. با عجله گِل‌ها را کنار زدم. متنم با اسم بهرام چاپ شده بود.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/191482/ما-نویسنده‌ها-