شماره ۳۲۶۷ | ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ دي
صفحه را ببند
روایت‌هایی مستند از مردم غزه درباره آنچه در طول یک سال و اندی جنایت رژیم صهیونیستی گذشت
466 روز جنایت!

  [ شهروند]  امروز مصادف است با «روز غزه» در تقویم جمهوری اسلامی ایران. ماجرا به سال 1378 برمی‌گشت؛ وقتی رژیم صهیونیستی در حمله‌ای 22 روزه و خونبار به غزه، بسیاری از منازل مسکونی، بیمارستان‌ها، مدارس، مساجد و درمانگاه‌ها و زیرساخت‌ها و تأسیسات نوار غزه را تخریب کرد و شمار زیادی از غیرنظامیان از جمله کودکان و زنان بی‌گناه را به شهادت رساند. اما حمله رژیم صهیونیستی به غزه بعد از عملیات «طوفان‌ الأقصی» در مهرماه سال گذشته، بسیار جنایت‌بارتر و وحشتناک‌تر بود. حالا هم که بعد از 466 روز،‌ بالاخره ناچار به پذیرفتن آ‌تش‌بس شده؛ آتش‌بسی که‌ پیامدهایی ویژه داشت. اول اینکه روسیاهی چنین نسل‌کشی آشکاری ماند به چهره صهیونیست‌ها، طوری که به جرأت می‌توان گفت از ابتدای تأسیس نحوست‌بار آن تاکنون با چنین اعتراضات گسترده در سراسر جهان مواجه نشده بودند. دوم اینکه رژیم صهیونیستی از همان ابتدا عنوان کرد قصدش نابود کردن حماس است اما حالا بعد از یک سال و اندی، برای آتش‌بس ناچار به مذاکره با همان گروهی شد که عنوان کرده بود می‌خواهد آن‌ها را از بین ببرد! در واقع حماس و جبهه مقاومت فلسطین نه تنها از بین نرفت بلکه رودرروی این رژیم تا آتش‌بس پیش رفت. سوم اینکه اتحاد گروه‌های مختلف مقاومت بیش از پیش نمایان شد؛ از عراق و یمن گرفته تا لبنان و فلسطین. ایران هم که از ابتدا حامی جبهه مقاومت بود، با دو عملیات وعده صادق 1 و 2، شکوه پوشالین این رژیم را از بین برد. نکته بعدی پایداری مردم غزه بود که با وجود حملات و ویرانی‌های متعدد، همچنان مقاوم ماندند تا رژیم صهیونیستی را بار دیگر ناچار به عقب‌نشینی کنند. به‌ویژه زمانی که بدانیم با چه مشقاتی روبه‌رو بودند و چه‌ها که در این ایام ندیدند. آنچه در ادامه می‌آید بخش‌هایی‌ست از نوشته‌های مردم غزه در همین ایام که در کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» از سوی انتشارات «سوره مهر» چاپ شد. این کتاب یکی از جدیدترین مستندات در این زمینه است.


لمار، خواهرزاده عزیزم! از بیمارستان قدس هم آواره شدیم. ولی یادداشت‌های روزانه‌ام در آنجا هنوز بین دیوارها و راهروهای طبقات جا مانده. پس همچنان با  فرباهنگ صداها و تصویرهایی که در حافظه یا بعضاً موبایلم ذخیره کرده‌ام، به نوشتن برایت ادامه می‌دهم. این را گفته بودم که مادربزرگت درحالی‌که به دستان من و عمو محمودت تکیه کرده بود، ایستاد و سرمان داد زد که همان‌جا جایش بگذاریم؟! تصورش را بکن: توقع داشت آنجا زیر بمباران رهایش کنیم، چون حس می‌کرد وزن زیاد و ناتوانی‌اش در راه رفتن برای ما دردسرساز خواهد شد و مانع رسیدن‌مان به بقیه افراد خانواده. آن‌وقت احتمالش هست حتی اگر نمی‌ریم، زخمی شویم. دستش را فشردم و گفتم: «بریم مادر، ما می‌رسیم.»

روز نکبت
زنی داشت از پنجره یک ساختمان به ما نگاه می‌کرد. همان‌طور که یک جفت دمپایی را از پنجره به پایین پرت می‌کرد، مادرم را صدا زد که: «حاج خانم! این‌ها رو پات کن!» تازه آن‌وقت متوجه شدم مادربزرگت با پای برهنه بیرون آمده است. زنی در هشتاد سالگی موقع بمباران از خانه‌اش آواره شده؛ شاید همان‌طور که وقتی چهار ساله بود، با پای برهنه همراه خانواده‌اش در روز نکبت آواره شد (مقصود، «یوم النکبت»، روز آوارگی فلسطینیان و تأسیس رژیم اشغالگر است).

کودک خردسال، کیسه آرد
داشتیم مثل بازیکنان راگبی می‌دویدیم، بدون اینکه بدانیم به کدام سو پناه می‌بریم. همه چیز در تیررس بمب و موشک‌ها بود؛ از کودکی که به لیز خوردن و افتادن پدرش روی پله‌ها می‌خندید تا مادری که کنار تنور گلی نشسته و دستش را برای بیرون آوردن نانی که یک خمپاره سرگردان سوزانده بود دراز می‌کرد. پیرمردی روی پیاده‌روی مقابل با یک دست، فرزند خردسالش را می‌کشید و با دست دیگرش یک چرخ‌دستی را که سه چهارم یک کیسه آرد رویش بود. شاید به قدر یک وعده خمیر از آن بیرون ریخت اما می‌دوید و به عقب نگاه نمی‌کرد. اینجاست که یاد می‌گیریم به هیچ دلیلی نباید به عقب نگاه کرد.

تک‌تیراندازها در کمین
می‌دانی چرا نباید به عقب نگاه کنیم؟ یک بار وسام یاسین، گزارشگر شبکه الجزیره داستان زنی را تعریف می‌کرد؛ نحوه شهادت دختر و نوه‌اش را. آن‌ها پشت سرش در حال گذر از «مسیر مرگ» بودند؛ از غزه به سمت جنوب. می‌گفت خال قرمز تک‌تیرانداز را دیدم که از روی من عبور کرد و دو گلوله از آن شلیک شد. بعد صدای دختر آن زن و نوه‌اش را پشت سرش شنیدم. بی‌آنکه بتوانیم حتی سرمان را به عقب برگردانیم، به راهمان ادامه دادیم. به ما اینطور گفته بودند: برو و به پشت سرت هم نگاه نکن!

فرار به سمت بیمارستان
از خیابان هشتم محله «تل الهوا» که خانه‌مان آنجا بود رد شدیم و به سمت بیمارستان قدس رفتیم. یک گروه تصمیم گرفتند به سمت مدرسه‌ها بروند. اما گروه دیگر به حرف زن‌عمویت گوش دادند که فریاد می‌زد: «بیمارستان قدس». پیشنهادش منطقی‌تر بود: بیمارستان با پای پیاده فقط 10 دقیقه تا خانه ما فاصله داشت و بنابراین بمباران که متوقف می‌شد، می‌توانستیم به خانه بازگردیم. چقدر ساده‌لوح بودیم عزیزکم! اینکه منطقه «تل الهوا» در همه جنگ‌های گذشته از بمباران و خرابی در امان مانده بود، باعث شد فریب بخوریم. داشتیم می‌دویدیم که ماشینی از کنارمان گذشت. سر راننده‌اش داد زدیم: «این پیرزن رو با خودت ببر!» بنده خدا ایستاد و مادربزرگ و عمویت سوار شدند. ماندم درحالی‌که دست دخترعمویت «میرا»ی 10 ساله و برادرش «یامن» پنج ساله را گرفته بودم. با شتاب به سمت بیمارستان راه افتادم.

درخت‌ها نمی‌افتند...
تصویرش هنوز جلوی چشمم است: تصویر میرا را که با خنده‌ای که بیشتر حالتی عصبی داشت می‌خندید و به یامن می‌گفت: «نترس عزیزم، بنا نیست ما بمیریم.» بعد با همان حالت خنده به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «مگه نه عمه جون! ما که بنا نیست بمیریم؟» و من وسط نفس نفس زدن‌هایم تلاش می‌کنم خیالش را راحت کنم. یامن دستم را سفت گرفته بود تا اینکه به پارک بارسلونا رسیدیم؛ پارک کناریِ ساختمانی که شما آپارتمان‌تان را در آن خریدید. به دوتاشان گفتم: «از کنار درخت‌ها راه برید، نه ساختمون‌ها.» می‌گفتم و صدایم با صدای هر انفجاری پشت سرمان می‌لرزید. یامن در همان حال جواب داد: «آره عمه جون، چون درخت‌ها نمی‌افتند.» یامن فکرش را هم نمی‌کرد که جوابش چه آرامش و اطمینانی در قلبم خواهد ریخت. کلام را از دهانش گرفتم و در طول مسیر تا رسیدن به بیمارستان، یکسره تکرارش کردم: «درخت‌ها نمی‌افتند، درخت‌ها نمی‌افتند.»

آپارتمان شما دیگر نیست!
یادم رفتم بگویم عزیزم! آپارتمان شما دیگر وجود ندارد. پودر شد! مثل اکثر ساختمان‌های اطرافش. ولی درخت‌ها هنوز نیفتاده‌اند. یامن و میرا با خانواده به مدرسه آژانس امداد و بازتوانی پناهندگان رفتند. من و مادربزرگ و پدربزرگت و خانواده عمو زیاد و عمو محمود هم در بیمارستان ماندیم. ابتدا دم درِ بیمارستان ایستادیم و بنا کردیم به نگاه کردن به آن‌همه جمعیت؛ بدون اینکه بدانیم باید کجا بنشینیم، چطور اینجا بمانیم و تا چه زمانی. این‌ها سوال‌هایی بودند که وقتی پسرعموهایت از من می‌پرسیدند، پاسخ می‌دادم: «بذارید با فکر، قدم به قدم پیش بریم؛ ساعت به ساعت، شب به شب و روز به روز.»

چند متر جا برای نشستن
طارق و محمد، پسرهای عمو زیاد، رفتند طبقات را بررسی کنند تا شاید جایی پیدا کنند که برای همه‌مان جا باشد. چند متر در یک راهرو یا حتی پاگرد یک پله. برگشتند تا اطلاع بدهند جایی در طبقه سوم پیدا کرده‌اند. چیز زیادی با خودمان نداشتیم؛ فقط چیزهای سبکی که بتوان با دو دست یا روی کول حملش کرد. همه مدارک و باقیمانده پولم را در یک کیف کمری با خودم آورده بودم. بقیه وسایل شخصی‌ام را هم در یک کوله‌پشتی گذاشته و روی دوشم انداخته بودم که شانه‌ام را زخمی کرد و چند روزی طول کشید تا خوب شود. زیراندازی روی زمین پهن کردیم که اعصاب من هم روی آن پهن شد. شنیدن صدای انفجارهایی تا این حد نزدیک، اعصابم را به هم می‌ریخت.

بهشت گمشده
ابتدا این وضع را مرگ تلقی کردم. ناگهان «بوووم!» خودم را روی تشکی که از پناهندگان قبلی جا مانده بود انداختم. اجازه دادم بدنم به زمین بخورد. صدای موشک‌ها چنان شدید بود که فکر کردم این صدا برای همیشه درونم باقی خواهد ماند؛ درست مثل سوسک کوچکی که در بامداد یکی از روزهای تابستان، وقتی روی بام خوابیده بود، وارد گوشم شد. آن روزها کمتر از هفده سال داشتم. حالا ارتشی از سوسک‌های آهنین در گوشم رژه می‌روند. حتی دستان کوچکم با همه فشاری که به گوش‌هایم می‌آورند، نمی‌توانند مانع این دنگ دنگ وحشتناک توده آهنین شوند. زبان حالم می‌گوید: «بهشت هیچ راه دیگری ندارد!» یادم رفت بگویم که این نام کتابی بود که در کمد پرونده‌ها، در اتاق کوچکی در بیمارستان جا گذاشتم. بلکه یکی بهشت گمشده‌اش در غزه را درون آن پیدا کند.

برای یک قرص نان!
روایت یوسف القدره

جود، خواهرزاده‌ام، بابت کیف، کتاب رنگ‌آمیزی، دفترچه یادداشت، خودکار، تراش، پاک‌کن و تعدادی از لباس‌هایش که در بمباران آپارتمانش از دست رفت ناراحت است؛ بمباران برج‌های «تیکا» در جنوب غزه. اما مأموریت یافتن جایگزینی برای اقلام ازدست‌رفته قبلی در برابر مأموریت غیرممکنی به نام «یک قرص نان» آسان‌تر به نظر می‌رسد. چون خیلی از نانوایی‌ها درشان را بسته‌اند؛ یا به دلیل تمام شدن سوخت، یا تمام شدن آرد، یا هر دو. این علاوه بر تمام شدن هر خوراکی خوردنی در فروشگاه‌های کوچک یا بزرگ است.

به دنبال آب...
مأموریت دیگری که دست کمی از پیدا کردن نان ندارد، یافتن یک حب فلافل داغ در یک باریکه ویران (غزه) است. چون فلافل از واجبات وعده غذایی صبحانه مردم غزه است که یک ماه است حذف شده. مردم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنند و این کمبود بیشتر هم شده؛ آن هم با تعداد هولناک آدم‌هایی که برای در امان ماندن از آتش شهرک غزه، شمالش یا بخش‌های شرقی و حتی خان یونس هراسان‌اند. صبح‌ها برای گشتن دنبال یک قرص نان، قیامتی برپاست و برای گشتن دنبال آب، قیامتی دیگر.

مردم چیزی برای خوردن ندارند
ما یک دستگاه آسیاب برقی داریم اما به یک ژنراتور برق پنج کیلوواتی نیاز دارد؛ ژنراتوری که خودش می‌تواند با گاز کار کند. جور کردن ژنراتور آسان بود اما در مورد دوم یعنی گاز، باید مادرم را متقاعد می‌کردیم از گاز مخصوص پخت و پز نانش استفاده کنیم که کار آسانی نبود. راه قانع کردن مادرم سخت نبود؛ از همان پنجره‌های خانه کاملاً مشخص بود؛ چون مادرم چیزی برای خوردن نداشت و فلافل می‌توانست کاری برای رضای خدا باشد. بالأخره قانع شد. مادرم را متقاعد کردیم کپسول گازی را که برای درست کردن نان از آن استفاده می‌کرد، برای راه انداختن آسیاب بهمان قرض بدهد. با گفتن این حرف که مردم چیزی برای خوردن ندارند. او هم موافقت کرد.

غذارسانی به مردم
بعد از اینکه ژنراتور راه افتاد، شروع به آسیاب کردن نخودها کردیم و یک‌ضرب همه نخودهایی را که شب قبل خیس کرده بودیم، آسیاب کردیم. فکر می‌کردیم این همه نخود برای امتحان کردن خیلی زیاد باشد اما اگر 10 برابر هم بود، تمام می‌شد. «آتش و یک قابلمه روغن آماده کنید و تا فلافل را آماده می‌کنیم، بگذارید روغن داغ شود.» بعد این سؤال پیش آمد که چه کسی بناست فلافل‌ها را قالب بزند و توی روغن بگذارد؟ جواب این سوال هم آماده بود: ابویَزَن! این را همه با هم گفتند. ابویَزَن شاگرد و دست‌پرورده ابومازن، بهترین رستوران محله بود. گشتند دنبالش. من فلافل را از روغن درمی‌آوردم و برادرم فلافل را برای مردم بسته‌بندی می‌کرد. کاغذها آماده پر شدن بودند و روغن هم که داغ. ناگهان متوجه شدیم محل، مملو از جمعیت شده و موضوع آن‌طور که انتظار داشتیم آسان نیست. اما گفتیم خدا کار را آسان خواهد کرد.

هیزم و مقوا برای آتش
گاز کم آمد. برای همین به هیزم و مقوای بیشتری نیاز داشتیم. این شد که مردم برای روشن کردن آتش کمک کردند. اولین وعده را خوردم. چقدر خوشمزه بود. از اینجا به بعد بود که ده‌ها نفر آدم دور جزیره‌ای که این بساط وسط خیابان درست کرده بود جمع شدند: درست روبه‌روی هلال احمر فلسطین. ساعت هفت صبح کار را شروع کردیم و کار بدون هیچ استراحت و وقفه‌ای تا ساعت پنج که آفتاب غروب کرد و نخودهای آسیاب‌شده تمام شد ادامه یافت؛ 10 ساعت کار بی‌وقفه.

طوفانی‌ترین بارش آتش
با فرا رسیدن شب بدون کوچک‌ترین تکانی خوابیدیم. نفهمیدیم روی سیاره زمین چه می‌گذرد. احساسی داشتیم که قابل وصف نیست. انگار قسمتی از یک فیلم بودیم؛ فیلمی درباره جماعت مردمانی که بعد از یک سفر جاده‌ای وحشتناک و آنچه طی این سفر دیده بودند؛ از غزه و شمال سر می‌رسیدند؛ در شبی که طوفانی‌ترین شب بارش آتش از همه طرف بود.


تعداد بازدید :  29