[ شهروند] حجتالله ملاآقایی که بعدها به «حاج ملا» معروف شد، متولد سال ۱۳۳۸ در ورامین بود. شیفتگیاش به آقا اباعبدالله الحسین (ع) باعث شد بعدها هیأت نوجوانان حضرت علی اصغر (ع) را تأسیس کند. همان سالها بود که بهتدریج با حرکت انقلابی مردم همراه شد و به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت. همزمان تحصیلاتش را هم ادامه میداد و بعد از پیروزی انقلاب در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی اراک پذیرفته شد. مدت کوتاهی اما از ورودش به دانشگاه نگذشته بود که جنگ آغاز شد و ملاآقایی هم مثل بسیاری از جوانان کشور به فکر دفاع از آب و خاک وطن افتاد. به همین دلیل سال 1360 به عضویت جهاد سازندگی درآمد. مدت کوتاهی بعد از حضورش در جهاد سازندگی به دلیل تلاش و پشتکار بالایی که از خودش نشان داد، به فرماندهی گردان مهندسی جهاد سازندگی منصوب شد. عضویت او در جهاد سازندگی و انتصابش به فرماندهی گردان همزمان بود با حضورش در جبههها. سالهای بسیاری را هم دوشادوش رزمندگان جنگید تا اینکه دوم آذرماه سال 1366 بر اثر اصابت ترکش خمپاره، در 28 سالگی به شهادت رسید. کتاب «مهندس جهادی»، زندگینامه اوست که توسط عاطفه بخشایی تدوین شده و انتشارات «رسول آفتاب» آن را چاپ کرده. آنچه در ادامه میخوانید، بخشهایی از این کتاب است.
برای 10 سال آینده!
جذب 200 راننده لودر و بلدوزر برای جبهه
آیندهنگری و دوراندیشی
یکی از همرزمان شهید میگوید: «شهید ملاآقایی تنها به کارهای اجرایی بسنده نمیکرد، بلکه در فکر بود این تشکیلات، تشکیلاتی باشد که چند سال به فعالیت ادامه دهد. برنامهریزی میکرد که مثلاً برای 10 سال آینده فرمانده دسته یا برای 10 سال آینده راننده لودر و بلدوزر داشته باشد. برای تحقق این امر مدتی مشغول تأسیس و احداث پادگان شد و 4 پادگان برقرار و پیشنهاد کرد که در هر کدام از شهرستانها یک پادگان برای آموزش نیروها تأسیس شود. به این ترتیب کارش را شروع کرد، نیروها را جذب کرد و آموزش شروع شد. در یک مقطع 5 ماهه حدود 200 راننده لودر و بلدوزر وارد منطقه کرد. با یک برنامهریزی دقیق و عالی و سریع توانست خدماتی انجام دهد و در این زمینه زحمتهای زیادی کشید و همزمان توانست مشکل آموزش نیروها را هم حل کند. از جمله یادگارهای مهمش در پشتیبانی جنگ جهاد استان تهران، واحد «ثبت وقایع جنگ» است که با پشتکار تمام آن را به وجود آورد.»
پلی روی نهر «حنین»
یکی دیگر از همرزمانش میگوید: «با توجه به کار زیاد، شب و روز نداشت. از تواضع و فروتنی خاصی هم برخوردار بود. کارها را طوری بیان نمیکرد که بچهها احساس کنند ملاآقایی مسئولشان است. من که ندیدم و فکر نکنم که کس دیگری هم دیده و شنیده باشد. در عملیات «والفجر 8» مأموریت داشت روی نهر «حنین» کار کند. احداث پل روی این نهر، ترفندی منحرفکننده بود تا دشمن را متوجه نهر کند و بچهها از فاو به خط بزنند. زدن پل نهر حنین به عهده بچههای استان تهران بود. ملاآقایی شبها تا روز در کنار بچهها کار میکرد و روزها به دنبال تأمین امکانات و هماهنگی کارها و رفتن به قرارگاه و مسائل دیگر بود. آسودگی و استراحت نداشت. هیچوقت هم نمیگذاشت به خاطر اینهمه کار و مسئولیت، خودش به چشم بیاید و بیشتر از دیگران جلوه کند.»
آداب سر به راه کردن مردان سرکش!
برخورد «حاج ملا» با افرادی که میخواستند مجلس دعا را به هم بزنند
اینجا چالهمیدون نیست!
نصرت لباسش را روی شانهاش انداخته بود و با سینه جلوداده و دستهایی که با فاصله از بدنش حرکت میداد، به سمت سنگری که دعا در آن برگزار میشد میرفت؛ نوچههایش هم پشت سرش میآمدند. به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاده بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش میکردند، گفت: «کجا اخوی؟ با این سر و وضع میرن مجلس دعا؟ شماها نمیخواین یاد بگیرین که اینجا مثل چالهمیدون نیست؟!»
حوصله دعوا ندارم!
یکی از رانندهها گوشه سیبیلش را تاب داد و گفت: «جوابش رو بدم نصرت خان؟» نصرت اما گوشه لباسش را روی شانهاش تکان داد و تنهای به کریمی زد تا وارد مجلس شود که یکی دیگر از رزمندهها دستش را جلوی ورودی در گرفت و مانعش شد: «لا اله الا الله! مگه نشنیدین برادر کریمی چی گفت؟! امروز دیگه نمیذاریم نظم مجلس رو به هم بزنید.» نصرت با چشمغرهای سراپای جوانک را ورانداز کرد و گفت: «حوصله دعوا ندارم، بکش کنار!»
کاش اجازه ورود نمیدادید...
تا آمد بحث بالا بگیرد و دعوا راه بیفتد، حاج ملا به همراه چند نفر به سنگر نزدیک شدند. کریمی و بقیه رزمندهها سلام کردند و خودشان را از جلوی در عقب کشیدند. نصرت هم با دیدن حاج ملا دستی به نشانه ارادت روی سینهاش گذاشت: «سام علیکم حاجی!» فرمانده در حالی که آستینهایی را که برای وضو بالا کشیده بود پایین میداد، به گرمی جواب سلام همه را داد و تعارف کرد وارد مجلس دعا شوند. خودش هم آخر همه وارد شد. نصرت و نوچههایش پوزخندی به کریمی زدند و آخر مجلس نشستند. بر خلاف اصرار بقیه، حاج ملا خواندن دعای کمیل را به یکی از رزمندهها واگذار کرد و خودش گوشهای رفت. هنوز ننشسته بود که کریمی سرش را به گوشش نزدیک کرد و گفت: «حاجی این رانندهها امروز هم میخوان مجلس رو به هم بریزن و حال دعا رو از همه بگیرن. کاش نمیذاشتین بیان تو.»
مجلس دعا برای همه است
هنوز دعا به اواسطش نرسیده بود که صدای همهمه و حرف از آخر مجلس بلند شد و کمکم داشت حال دعا را از همه میگرفت. کریمی به حاج ملا نگاه کرد و به خیال اینکه او متوجه این موضوع نشده و غرق دعاست خواست خودش نظم مجلس را به عهده بگیرد. با غیظ بلند شد و گفت: «الان نشونشون میدم! ادبشون میکنم!» اما حاج ملا دستش را گرفت و مانعش شد و با سر اشاره کرد چیزی نگوید. بعد به مداح اشاره کرد زودتر از همیشه مجلس را تمام کند. اکثر بچههای گردان مجلس را ترک کرده بودند، اما حاج ملا همچنان نشسته بود و به حرفهای چند نفری که دورش را گرفته بودند گوش میداد؛ «حاجی به خدا رانندهها شورش رو در آوردن. نمیخواین کاری کنین؟!» کریمی که از بقیه عصبانیتر بود صدایش را کمی بلند کرد: «جای همچین آدمهایی اصلاً تو جبهه نیست. اگر هم به وجودشون احتیاجه، تو مجلس دعا نباید بیان. لباس پوشیدنشون رو دیدین؟! جسارته حاجی ولی از فردا اومدنشون به دعا رو ممنوع کنید.» حاج ملا تمام مدت گوش میداد و سکوت کرده بود. بعد از اینکه حرف همه تمام شده تنها یک جمله گفت: «انشاء الله درست میشه.» و بعد مجلس را ترک کرد.
مسابقه خوانندگی
فردای آن روز از بلندگوی گردان اعلام کردند که قرار است یک مسابقه برگزار شود؛ هر کس صدای خوبی دارد، میتواند در این مسابقه ثبت نام کند. همه تعجب کردند. تعدادی از نیروهای گردان از جمله نصرتخان و نوچههایش هم بعد از شنیدن این خبر، سریع خودشان را به سنگر فرماندهی رساندند تا از جزئیات موضوع آگاه شوند و برای مسابقه ثبت نام کنند. وقتی همه جمع شدند، حاج ملا روبهرویشان ایستاد و رو به جمع صحبت کرد: «خدا رو شکر اینقدر داوطلب زیاده تو این مسابقه، از همه کسانی که شرکت کردن، استفاده میشه؛ ولی اونی که صداش از بقیه رساتره، بیشتر دعا میخونه و اذان میگه.» هنوز حرف حاج ملا تمام نشده بود که نصرت و چندنفری که همراهش بودند سعی کردند آرام از مجلس خارج شوند. حاج ملا متوجه شد و گفت «کجا نصرتخان؟ اتفاقاً صدای شما رو اون موقعی که داشتی واسه رفیقات یه چیزهایی میخوندی شنیدم. حیفه یه همچین صدایی تو گردان ما باشه و ازش استفاده نکنیم. بیا خدا خیرت بده. با اون صدای قشنگت یه بار تمرینی واسهمون دعای فرج رو بخون تا همه بچهها فیض ببرن!» نصرت که در موقعیت بدی گیر کرده بود و نمیتوانست نه بگوید، دستی به سیبیل پرپشتش کشید و آن را تاب داد و به اجبار قبول کرد.
تدبیری که مسیر را عوض کرد
به این ترتیب نصرت شروع به خواندن کرد. خواندنش که تمام شد، یکی از نوچههایش فریاد زد: «برای سلامتیش صلوات...» و همه حتی کسانی که میخواستند حاج ملا او را به مراسم دعا راه ندهد، با صدای بلند صلوات، تحسینش کردند. حاج ملا دستی روی شانه نصرت زد و گفت: «از این به بعد، اذان رادیو هم تعطیل. شماها که صدای به این خوبی دارین، به نوبت شروع به خوندن دعا و اذان کنین. اولین نفر هم همین حاج نصرت خودمونه.» اذان آن شب با صدای نصرت گفته شد. دعا را هم یکی دیگر از نوچهها خواند. حالا کسانی که روزی قرار بود از مراسم دعا اخراج شوند، جزئی از برگزارکنندهها شده بودند و با کریمی و دستاندرکاران دعا، همکاری میکردند و این را مدیون تدبیر حاج ملا بودند.
ارادت به بسیج و بسیحی
از اخلاص در رفتار تا دقت در بیتالمال
ماجرای انتقال کپسول گاز
یکی از همرزمان شهید ملاآقایی میگوید: «شهید ملاآقایی نقش مهمی در ساماندهی مسائل جنگی داشت. در پایگاههای بسیج هم بسیار فعال بود و تأسیس پایگاه شهید خاوری، نشاندهنده ارادتش به بسیج و بسیجیان بود. شهید حجت در رعایت بیتالمال هم بسیار دقیق بود و زمانی که ماشین جهاد در اختیارش قرار داشت، هیچوقت کارهای شخصیاش را انجام نمیداد. روزی پدر این شهید بزرگوار از او میخواهد که کپسول گاز را پر کند و چون ایشان ماشین جهاد در اختیارش بود، ابتدا ماشین را در کنار مغازه پارک کرد و با خودروی دیگری برای انجام امر پدر رفت. معتقد بود نباید از بیتالمال برای انجام امور شخصی بهره برد.»
فرماندهای خاکی
یکی دیگر از همرزمان این شهید میگوید: «شهید حجت اخلاص عجیبی داشت و این خلوص نیتش همیشه زبانزد بود. این شهید بزرگوار اگرچه فرمانده گردان بود اما هیچگاه خود را جدا از بچهها نمیدانست و بسیار خاکی بود. دوست داشت بینام و نشان به جبهه بیاید و چندین مرتبه هم زمانی که فرمانده بود، به عنوان راننده در جبهه حضور پیدا کرد. از دیگر خصوصیات بارزش این بود که با علاقه، مشکلات بچهها را پیگیری میکرد و همین هم باعث بالا رفتن کیفیت کار نیروها میشد. نوع رفتار صادقانه ایشان با نیروهای زحمتکش و مخلص و از طرفی سادهپوشی ایشان و مهمتر از همه خدمت طولانی ایشان در رابطه با جنگ، معروف بود. زمانی که تجملات و پست و مقام پوچ دنیوی و رفاه زندگی شهری، ملاک بعضیها شده بود، او شیوه خودش را داشت و در این مسائل وارد نمیشد.»
حب فیالله، بغض فیالله
یکی دیگر از همرزمان شهید میگوید: «از خصوصیات دیگرش پرهیز از تبعیض نسبت به نیروها بود؛ چون نیروها به دلیل نوع و محل خدمت و شدت فعالیت در منطقه با هم تفاوت داشتند. اما او جایگاهی که برای افراد قائل میشد، از موضع محبت و احترام بود.» مسئول دفتر نمایندگی امام در جهادسازندگی استان تهران میگوید: «آنچه در چهره این شهید مشاهده میکردم این بود که انسانی وارسته و مؤمن و عاشق خدمت بود؛ یک موجود جاذبهدار نسبت به مؤمنین. انسانی بود مصداق حب فیالله و بغض فیالله (دوستی برای خدا و دشمنی برای خدا) که از هر زشتی و زشتکاری بیزاری میجست. هر کسی با او روزی دوستی داشت این حقیقت را که بیان میکرد که حب اولیاءالله و بغض اعداءالله (محبت اولیای خداوند و دشمنی نسبت به دشمنان خداوند) در او یافت میشد.»
روز شهادت
یکی از همسنگران شهید ملاآقایی دربارهاش نوشته است: «شهید والامقام، حجت ملاآقایی چون برادری دلسوز و پدری مهربان برای نیروهایش بود. در یکی از شبها وقتی برای سرکشی نیروهایش میرفت، وقتی اولین قدم را روی دژ برداشت، ناگهان خمپارهای در دو متریاش به زمین نشست و ملاآقایی در آن نیمه شب با ذکر «یا مهدی، یا مهدی» به معبودش پیوست و به آنچه شایستهاش بود رسید. سینه پر از شوق به شهادت او، پذیرای گلولهها و ترکشهای دشمن شد. قامت استوارش کمانی گشت و ستون زندگانیاش درهم شکست. او در جویبار خون خویش وضوی عشق گرفت و به محراب شهادت به نمازی جاودانه برخاست.»