شماره ۳۲۵۱ | ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي
صفحه را ببند
بخش‌هایی از خاطرات دکتر سید مجتبی عطاردی از 500 روز اسارت در آمریکا
دانشمند ایرانی در غل و زنجیر!

  [ شهروند]  سید مجتبی عطاردی، متولد سال 1336 در تهران، متأهل و صاحب پنج فرزند بود. او تحصیلات خود را در سال 1366 در مقطع کارشناسی رشته مهندسی برق و الکترونیک در دانشگاه صنعتی امیرکبیر به پایان رساند و در سال 1372 موفق به کسب مدرک دکترا در رشته مهندسی برق و الکتروفیزیک از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی شد. اما پس از اخذ این مدرک معتبر، برای خدمت به کشور، به وطن بازگشت. در سال‌های حضور در کشور نیز ده‌ها مقاله علمی نوشت تا به فناوری میکروچیپ‌ها در ایران کمک کند. جالب اینجاست هیچ‌کدام از مقالات یا فعالیت‌هایش هم ارتباطی به فن‌آوری‌های نظامی نداشت. اما جریان از این قرار بود که آمریکایی‌ها نمی‌خواستند چنین فردی به کشورش بازگردد و در توسعه فناوری بکوشد. او در آذرماه سال 1390 به کنفرانس معتبر الکترونیک کالیفرنیا دعوت بود اما پس از ورود، با وجود بیماری ای که داشت، توسط پلیس آمریکا دستگیر و روانه زندان شد. او در مجموع حدود 500 روز را در آمریکا در اسارت به سر برد تا اینکه سرانجام به ایران بازگشت. اتهامش نیز یک بهانه‌جویی غیرمنطقی بیش نبود؛ خرید تجهیزات آزمایشگاه میکروالکترونیک و انتقال آن تجهیزات به ایران! این اتهام به قدری مضحک به نظر می‌رسید که مسئولین دانشگاه صنعتی شریف در همان زمان اعلام کردند اگر حکومت آمریکا به این لوازم آزمایشگاهى این‌قدر حساس است، درصورت صحت وجود و انتقال آن به ایران، آن را عیناً مسترد می‌کنیم! البته همه می‌دانستند این دستگیری غیرقانونی فقط خط و نشانی به دانشمندان دیگر ایرانی بود تا از تلاش در ایران دست بکشند. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از خاطرات او در اسارت است از کتاب «از شریف تا لس‌آنجلس» نوشته پرویز سعادتی که از سوی انتشارات «سوره مهر» چاپ شده.

به من نگفتند بازداشت شده‌ام...
وقتی به فرودگاه لس‌آنجلس رسیدم، مرا برای بازجویی به اتاقی بردند. بر اساس قوانین قضایی آمریکا، وقتی کسی دستگیر می‌شود، باید چهار جمله قانوناً به او اعلام شود. اولین جمله این است که: «تو بازداشتی.»‌ و بعد سه جمله دیگر: «حق دارید سکوت کنید»، «حق دارید قبل از حرف زدن با ما، با وکیل خود مشورت کنید.»،‌ «اگر استطاعت مالی ندارید، وکیل برای شما فراهم می‌شود.» اما جمله اول به من گفته نشد. به خاطر همین نفهمیدم مرا بازداشت کرده‌اند. تصور کردم یک سوال و جواب معمولی است. مسلماً اگر به من اعلام شده بود که دستگیر هستم، بدون حضور وکیلم صحبت نمی‌کردم. حدود سی سال در آمریکا یا ساکن بودم یا در حال تردد به این کشور. مأموران پلیس فدرال آمریکا یا «اف.‌بی.‌آی» چند بار سراغ من آمده بودند و سوالاتی کرده بودند. اما بعدها متوجه شدم در این دو سال، تمام مکالمات تلفنی‌ام، ایمیل‌ها و رفت‌وآمدهای من و آشنایانم در آمریکا، توسط دستگاه‌های امنیتی آن‌ها تحت کنترل بوده. با اینکه بیماری قلبی داشتم و قرص‌هایم هم همراهم نبود، اما بعد از چند ساعت بازجویی، مرا یک‌راست به زندان فرستادند!

لباست را کامل دربیاور!
از در زندان وارد شدیم. سالنی بود که وسط آن یک اتاق یا بهتر بگویم یک قفس بزرگ وجود داشت! همه دیوارها و سقف اتاق، توری فلزی بود. بعداً فهمیدم زندانیانی که می‌خواهند از سلول‌های‌شان به دادگاه برده شوند، ابتدا در آن اتاق قفس‌مانند با غل‌وزنجیر بسته می‌شدند و بعد همه که آماده شدند، در یک صف طولانی وارد ساختمان دادگاه می‌شدند. به من گفتند: «بایست و لباست را دربیاور!» گفتم: «برای چه باید لباسم را دربیاورم؟» بارانی تنم بود. یکی از مأموران گفت: «باید کامل لباست را دربیاوری!» گفتم: «نمی‌توانم. من مسلمانم.» اما او با زور شروع کرد به درآوردن لباسم، با وحشی‌بازی. در این حالت بود که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، کمکم کردند و لباسم را درآوردند. لباس زندان پوشیدم. بعد مرا گذاشتند روی ویلچر و عصایی هم به دستم دادند. همه خیلی مؤدب و آرام شده بودند. (معلوم بود به آن‌ها گفته بودند باید با من آرام‌تر برخورد کنند). پلیسی هم که خشن عمل کرده بود، رفته بود و مدتی جلوی چشمم نبود. بعد مرا به سلولی بردند.

ایرانی‌ها خطرناک‌اند!
دوشنبه صبح ما را به دادگاه بردند. مرا به غل و زنجیر بسته بودند ولی متهمین دیگر فقط دست‌شان بسته بود. نوبت من که شد، با ناراحتی جلوی تریبون آمدم. اول دادرس خواست خودم را معرفی کنم و پس از معرفی گفت وکیلت بیاید. وکیل گفت: «تقاضایم این است که تا تشکیل دادگاه، ایشان با وثیقه به خانه برود.» یک سری تعاملات شد و وکیل دفاع کرد. نماینده دادستان که خانمی بود، گفت: «نه، این شخص ایرانی است. او آدم خطرناکی است و برای جامعه یک تهدید حساب می‌شود. او تبعه کشور دشمن است.» این حرف یعنی باید به زندان برمی‌گشتم.

مواد مخدر در لوله‌های فاضلاب زندان!
درصد قابل توجهی از زندانیان در زندان‌های آمریکا به مواد مخدرهای مختلف اعتیاد دارند. در داخل زندان، دسترسی به این مواد آسان نیست. بخشی از زندانیانی که حتی ممکن است اعتیاد هم نداشته باشند، برای تأمین نیازهای مادی خود به باندهای قاچاق در داخل زندان می‌پیوندند. ورود مواد به داخل زندان از راه‌های مختلف صورت می‌گیرد که یکی از آن‌ها پلیس‌های فاسد است. وقتی مواد داخل زندان می‌شود، نیاز به شبکه توزیع است. این شبکه در زندان لس‌آنجلس که زندانیان بدون ارتباط با یکدیگر در چند طبقه نگهداری می‌شوند، از راه سیفون توالت‌ها و لوله‌های فاضلاب صورت می‌گرفت. شب‌ها به‌راحتی می‌شد صدای رد و بدل شدن کیسه‌های پلاستیکی مواد را در لوله‌های فاضلاب شنید.

گروه‌های مافیایی زندان لس‌آنجلس
در زندان لس‌آنجلس، سه گروه به شکل مافیایی رهبری زندانیان را در دست داشتند؛ باند سیاه‌پوست‌ها، باند مکزیکی‌ها و آمریکای لاتینی‌ها و باند سوم، سفید‌پوست‌ها. خطرناک‌ترین‌شان مکزیکی‌ها بودند. رابطه مکزیکی‌ها با سیاه‌پوست‌ها خوب بود و گاهی با هم علیه سفید‌پوست‌ها همدست می‌شدند. سفیدها هم با سیاست رفتار می‌کردند. «دن»، هم‌سلولی من، سردسته سفیدپوست‌ها بود. هم عاقل و باتدبیر بود و هم از نظر بدنی، قوی و بزن‌بهادر؛ طوری‌که تقریباً از او حساب می‌بردند. ضمن اینکه رابطه خیلی خوبی با نگهبانان و مسئولین زندان داشت و از همین رابطه استفاده کرد تا زندانی دیگری را به سلول ما نیاورند. یعنی یک سلول چهارنفره در اختیار من و «دن» بود.

می‌خواهی در آمریکا بمانی؟
در زندان لس‌آنجلس، دو بار از من بازجویی شد. در یکی از جلسات بازجویی، دادستان با لحنی محترمانه و در عین حال دیپلماتیک گفت شما می‌توانی قبول کنی که در آمریکا بمانی و به کشورت بازنگردی. در صورتی که به ما این اختیار را بدهی، حتی خانواده‌ات را به تو ملحق می‌کنیم و در عوض، این پرونده مختومه خواهد شد. تو در آمریکا می‌توانی با آزادی کامل بدون هیچ محدودیتی زندگی و کار کنی. خانواده‌ات هم حق تردد به ایران را خواهند داشت. اما تو تا مدتی از آمریکا نمی‌توانی خارج شوی ولی بعد از آن می‌توانی به تمام دنیا غیر از ایران سفر کنی!

بهانه‌هایی برای اتهام
یکی از کانون‌های توجه در بازجویی‌ها، مانور دادن روی پژوهشکده میکروالکترونیک ایران (MERDCI) وابسته به سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بود. آن‌ها بر اساس اطلاعاتی که کسب کرده بودند، ‌تصور می‌کردند «مردسی» مجموعه‌ای است که تحقیقات دفاعی انجام می‌دهد. بعد از اینکه گفتم با این پژوهشکده به دلیل اینکه استاد دانشگاه شریف هستم ارتباط دارم و حتی در افتتاح آن هم بوده‌ام، گفتند: «خب اگر شاهدی بگوید که شما در ارتباط با این پژوهشکده تجهیزات خریده‌اید و از آمریکا به ایران برده‌اید، چه می‌گویید؟» گفتم: «نمی‌پذیرم چون هیچ‌وقت چنین کاری نکرده‌ام.» گفتند: «ایمیلی از تو داریم که نشان می‌دهد سفارش داده‌ای و پولش را پرداخت کرده‌ای.» گفتم: «من تجهیزات را نخریده‌ام، فقط به شخص ثالثی سفارش دادم. اگر این سفارش از طریق ایمیل من صورت گرفته، به این خاطر است که من استاد دانشگاهم و هر سفارشی برای آزمایشگاه تحت مدیریت من در دانشگاه، توسط من صورت می‌گیرد. ضمن اینکه تجهیزات سفارش‌داده‌شده هیچ ارتباطی با مسائل دفاعی ندارد و در هر آزمایشگاه مجهز میکرو الکترونیکی در هر جای دنیا، مورد استفاده است.»

زندانی پر از ایدز...
در انتهای یکی از بازجویی‌ها، دادستان اطلاع داد که به سانفرانسیسکو و زندان دوبلین انتقال خواهم یافت. حدود 40 روز در لس‌آنجلس بودم و بعد از آن به زندان دوبلین منتقل شدم. برخلاف لس‌آنجلس که زندان در مرکز شهر و 9 طبقه بود، زندان دوبلین در حاشیه شهر بود و دو طبقه بیشتر نداشت و از نظر محیطی خیلی بهتر از زندان قبل بود. شاید انتخاب این زندان تا حدودی تحت تأثیر تلاش گسترده‌ای بود که از تهران در مورد نحوه انتقالم به سانفرانسیسکو صورت گرفت. چنانکه برادرم بعدا تعریف کرد که دادستان به او گفته بود برادرت را به یک زندان خوب انتقال دادیم و به زندان همجنس‌بازها نبردیم! کنار ما ظاهرا زندان همجنس‌بازها بود. شهر سانفرانسیسکو یکی از دو شهر آمریکا است که ازدواج همجنس‌بازها در آنجا مجاز است! در این زندان، ایدز هم به‌صورت گسترده وجود داشت.

هرگز تن به چنین خفتی نمی‌دهم!
ساعت 5 بعدازظهر رسیدم زندان دوبلین. سلول کناری‌ام یک پسر سیاه‌پوست مسلمان بود که قرآن و نماز می‌خواند. با او دوست شدم و گاهی با هم نماز جماعت می‌خواندیم. در همین روزها در ایران «امیر حکمت» دستگیر شده بود. او یکی از تکاوران نیروی دریایی آمریکا بود از پدری ایرانی و مادری آمریکایی. از جمله فشارها این بود که وکیلم آمد به ملاقاتم و گفت اگر «اعتراف‌نامه» را امضا کنم، می‌توانم با امکاناتی که دارم سعی کنم تو را با «امیر حکمت» معاوضه کنم! اما شرطش امضای «اعتراف‌نامه» بود. به رغم فشاری که تحمل می‌کردم، خیلی ناراحت شدم و گفتم من را با «امیر حکمت» مقایسه می‌کنید؟! او یک جاسوس است! اما جرم من چیست؟ خرید 2 هزار دلار تجهیزات برای یک آزمایشگاه؟! هرگز تن به چنین خفتی نمی‌دهم.
شهروند: به گزارش «میزان»، امیر میزایی حکمتی (امیر حکمت) یک آمریکایی ایرانی‌تبار و یکی از چهار زندانی مبادله‌شده بود که توسط ماموران وزارت اطلاعات و به اتهام جاسوسی برای سیا و سیستم های اطلاعاتی آمریکا بازداشت شده بود.

460 هزار دلار وثیقه!
با پیگیری‌های شدید وزارت خارجه ایران و دفتر حفاظت منافع ایران در آمریکا، نهایتاً در جلسه دادگاه قرار شد با 460 هزار دلار وثیقه از زندان آزاد شوم و تا روز محاکمه با نصب پابند الکترونیک در حبس خانگی در منزل برادرم و در محدوده شعاع مشخص، حدود 400 متر، اجازه تردد داشته باشم. مبلغ وثیقه خیلی سنگین بود. به داخل کشور برای تأمین آن امیدی نبود. بنابراین برادرم، دخترعمویم و همسرش تلاش بسیار کردند و حتی برادرم بیمه بازنشستگی‌اش را به‌صورت نقدی دریافت کرد و گرفتاری‌های بسیاری برای تأمین آن از سر گذراند. بنابراین وثیقه با تأخیر و با تلاش زیاد برادرم و آشنایان تهیه و تحویل دادگاه شد.

15 ماه، پابند الکترونیک!
روز دوشنبه صبح رفتیم اداره پلیس قضایی و دستگاه ردیاب بزرگی به اسم «لوکیشن مونیتورینگ دیوایس» که با یک تسمه روی مچ پایم قفل می‌شد، به پایم بستند. حرکت با این دستگاه به‌خصوص ابتدا که به آن عادت نکرده بودم، برایم خیلی سخت بود و چند بار موجب جراحت مچ پایم شد. 15 ماه این دستگاه از پایم باز نشد و با آن فقط می‌توانستم تا شعاع 400 متری از خانه دور شوم. هر کسی می‌توانست به دیدنم بیاید و می‌توانستم آزادانه تلفنی یا تصویری صحبت کنم ولی نمی‌توانستم از شعاع تعیین‌شده خارج شوم. آن‌ها فکر می‌کردند این موقعیت خوبی برای‌شان فراهم می‌کند تا از شُنود صحبت‌های من، اطلاعات جدیدی به دست بیاورند.

انگار صید بزرگی شکار کرده‌اند!
دولت ایران از من حمایت کرده بود و بیش از 2500 استاد دانشگاه در حمایت از من بیانیه‌ای منتشر کرده بودند. روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها هم شروع کرده بودند به چاپ و انتشار مطالبی درباره دستگیری‌ام. هرچند روحیه‌ام تقویت شد اما شرایط برایم کمی سخت‌تر و پیچیده‌تر شد. به عبارت دیگر آمریکایی‌ها تصور کردند که ماهی بزرگی به تور انداخته‌اند که نباید به‌سادگی او را از دست بدهند و شاید بشود از کنار او به امتیازاتی رسید؛ مثل مبادله یا سایر اقداماتی از این دست. بنابراین از یک طرف بیشتر مراقب سلامتی‌ام بودند و از سوی دیگر حاضر نبودند به‌راحتی موضوع را پایان بدهند. هرچند مدرکی هم نداشتند و در نهایت کار من به آزادی کشید.

ماجرای پادشاهی عمان
نهایتاً سی‌ویکم فروردین در یک جلسه تشریفاتی، بعد از 15 ماه، پابند الکترونیک از پایم باز شد و آزاد شدم. دادستان به من گفت بر اساس تجربه و قبل از اینکه اتفاق دیگری بیفتد، هر چه زودتر از آمریکا خارج شوم. یک هفته طول کشید تا شرایط سفر فراهم شود. در این یک هفته دوستان در مسجدی برایم مراسمی ترتیب دادند و مهمانی‌های متعددی به نشانه شادمانی آزادی من برگزار کردند که از همه آن‌ها سپاسگزاری کردم. بعدا متوجه شدم که ظاهراً پادشاهی عمان بر اساس سفارشی که وزیر خارجه وقت، دکتر صالحی به ایشان کرده، پیگیر آزادی من بود. حتی فهمیدم یکی از مشاورین ارشد سلطان قابوس، پادشاه عمان، در سفری که به تهران داشته، با همسر من هم دیدار کرده است.

بوسه بر خاک وطن
روز چهارم اردیبهشت به همراه نماینده عمانی به فرودگاه رفتم. پلیس‌های امنیتی ما را تا در هواپیما مشایعت کردند و به همراه نماینده مخصوص پادشاهی عمان، آمریکا را ترک کردم. یک شب در عمان مهمان پادشاه عمان بودم. روز هفتم اردیبهشت، وقتی به آسمان ایران رسیدیم، میانه بهار بود و بهار، نوید پایان زمستان سخت و سردی را می‌داد و شروع فصلی تازه از حیات من و خانواده‌ام بود. در فرودگاه امام خمینی (ره)، بر خاک کشورم بوسه زدم. اینک بعد از حدود 17 ماه اسارت، از محبس شیطان رهایی یافته بودم.


تعداد بازدید :  40