شماره ۳۲۴۴ | ۱۴۰۳ شنبه ۱ دي
صفحه را ببند
روایت‌هایی از مادران شهید به مناسبت تولد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر
مادران صبر مادران معراج

  [شهروند] روز مادر، یکی از مناسبت‌های زیبا در تقویم کشورمان است؛ روزی که می‌توانیم عشق و محبت خودمان را نثار مادران‌مان کنیم. هرچند در این روز مادرانی هستند که فرزندان‌شان را تقدیم اعتقادات و دفاع از وطن کرده‌اند. مادران صبوری که از یک فرزند تا چندین فرزندان‌شان برای دفاع از این آب و خاک، جان دادند تا یک وجب از این سرزمین‌مان به یغما نرود. تعداد این مادران بزرگوار کم هم نبوده. دی‌ماه سال گذشته بود که سید امیرحسین قاضی‌زاده اشمی، رئیس وقت بنیاد شهید و امور ایثارگران، آماری از تعداد این مادران شهید ارائه داد. این آخرین آماری بود که در این زمینه ارائه شده و طبق آن، ۲۱۹ هزار و ۸۶۲ مادر شهید و ۵۵ هزار همسر شهید در کشور داریم. همچنین از این 219 هزار و 862 مادر شهید، ۲۱۱ هزار مادر یک شهید، 8 هزار و 100 مادر دو شهید، ۶۳۷ مادر سه شهید، ۸۶ مادر چهار شهید، ۳۲ مادر پنج شهید، 3 مادر شش شهید، 1 مادر هفت شهید، 1 مادر هشت شهید و 2 مادر نه شهید در کشور داریم. در این گزارش سه روایت از این مادران شهید را انتخاب کرده‌ایم و بخش‌های مهم‌شان را ارائه کرده‌ایم. این روایت‌ها مستند هستند به گفت‌وگوهای این مادران شهید با خبرگزاری «تسنیم» و سایت «نور نیوز».

بعدها فهمیدم آن خبرنگار شهید «آوینی» بود...
روایت مادر شهیدان خالقی‌پور

همه فرزندان ایران
فروغ منهی، مادر شهیدان خالقی‌پور، سه فرزندش را تقدیم نظام و انقلاب کرده است. اولین شهید این خانواده داود خالقی‌پور متولد سال 1344 بود که در سال 1362 یعنی در 18 سالگی و در عملیات پرافتخار و غرورآفرین خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید. دو شهید دیگر یعنی فرزند دوم و سوم خانواده، رسول و علیرضا، به ترتیب متولد سال‌های 1346 و 1350 بودند که در سال 1367 و در سنین 21 و 17 سالگی در منطقه شلمچه و در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند. حاج محمود خالقی‌پور، پدر این خانواده هم که از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود، چند سال قبل درگذشت و به فرزندان شهیدش پیوست. مادر شهیدان خالقی‌پور درباره فرزندان شهیدش می‌گوید: «سال‌هاست که با خاطرات آنها زندگی می‌کنم؛ خاطراتی که همه آنها برایم شیرین است. روزی که امام فرمان تأسیس بسیج 20 میلیونی را اعلام کرد، حاج‌آقا خالقی‌پور به همراه داود رفتند و اسم نوشتند. و این تنها همسر و پسران من نبودند که به جنگ رفتند، هر خانواده هر توانی که داشت در طبق اخلاص گذاشت و تقدیم کشور کرد. به یاد دارم در آن زمان خانه‌ای نبود که شهید نداشته باشد، چون مردم یکدل و همراه می‌خواستند که کشور بماند و مقابل دشمن صف‌آرایی می‌کردند. شرایط طوری بود که نمی‌شد من بگویم فرزند من نرود، همسایه بگوید فرزند من نرود. شرایط طوری بود که همه باید دست به دست هم می‌دادند و از کشور دفاع می‌کردند. اصلا ما خجالت می‌کشیدیم که فرزندان ما به جنگ نروند و فرزندان همسایگان یا هر کس دیگری مثل برگ درخت ریخته شوند؛ فرقی نداشت، همه آنها فرزندان ما بودند.»
ماجرای مصاحبه شهید آوینی
این مادر بزرگوار در ادامه گفته است:‌ «در ابتدای جنگ، حاج‌آقا عازم جبهه شد و از سال 1360 تا 1367 جبهه بود. به همین ترتیب هر زمان که نیاز می‌شد، پسرانم یکی یکی به جبهه اعزام می‌شدند. برای اعزام همه فرزندانم می‌رفتم و آنها را با دعای خیر بدرقه می‌کردم، اما یک خاطره از اعزام علیرضا، پسر سومم دارم که هنوز هم آن را فراموش نکرده‌ام. زمان اعزام علیرضا، خبرنگاری با من مصاحبه کرد و از من پرسید: شما همسرتان در جبهه است؟ گفتم: بله. دوباره سوال کرد: پسر بزرگ‌تان شهید شده و دومین پسرتان در جبهه است؟ پاسخ دادم: بله. سوال کرد: الان برای چه به اینجا آمده‌اید؟ گفتم: آمده‌ام سومین پسرم را راهی کنم. سوال کرد: باز هم پسر دارید؟ پسر کوچکم را که در آن زمان دو سال داشت نشانش دادم و گفتم یک دختر هم دارم. پرسید: الان ناراحت نیستید؟ گفتم: خیلی ناراحتم. گفت: اگر ناراحت هستید، چرا رضایت دادید که پسر سوم‌تان هم به جبهه برود؟ گفتم: از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم؛‌ ای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه فدا می‌کردم. خبرنگار بدون اینکه پاسخی بدهد، اشک در چشمانش جمع شد و حرفی نزد. گفت: مادر حرف‌تان را دوباره تکرار کنید! دوباره همان جمله را گفتم. بعدها فهمیدم آن خبرنگار شهید «آوینی» بود.
 
برادرانی که در آغوش هم شهید شدند...
مادر شهیدان خالقی‌پور می‌گوید: «شب عید بود و می‌دانستم که پنج ماه است پدر و پسر همدیگر را ندیده‌اند. به همین خاطر گفتم پسرم را دفن نکنید تا حاجی بیاید! هیچ‌کس جرأت گفتن خبر شهادت داود را به حاجی نداشت. خودم گوشی را گرفتم و گفتم خسته نباشی رزمنده، خدا امانتی را که داده بود گرفت. حاجی گفت: واضح‌تر بگو چه اتفاقی افتاده است. گفتم: داود شهید شده است. چند لحظه مکث کرد و گفت: انالله و اناالیه راجعون. مراسم تشییع داود در پنجم فروردین سال 63 برگزار شد و با شروع عملیات خیبر، حاجی دوباره عازم جبهه کردستان شد. علیرضا و رسول در سنین 21 و 17 سالگی در شب عید قربان در منطقه شلمچه در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند.»

فرزندی که 18 سال روی تخت بود!
روایت مادر شهید تقی طاهرزاده

هیچ‌وقت از دیدنش سیر نشدم
زندگی شهید تقی طاهرزاده از دردناک‌ترین وقایع سال‌های دفاع مقدس است. شهیدی که در 17 سالگی به جبهه رفت و یک سال بعد جانباز شد. موج انفجار به‌گونه‌ای بود که او به کما رفت و بعد از بیرون آمدن از کما، 18 سال بعدی زندگی را بدون اینکه بتواند کلامی بگوید یا تحرکی داشته باشد، زندگی کرد، تا اینکه سال 1388 به شهادت رسید. اشرف ابراهیم‌زاده، مادر این شهید بزرگوار می‌گوید: «محمد تقی سال، 1349 به دنیا آمد. 17 سال داشت. مثل بقیه تصمیم به جبهه رفتن گرفت و من و پدرش استقبال کردیم. در تیرماه ۶۷، در عملیات فاو در شلمچه مجروح شد. آسیب مغزی، قدرت حرکت، گفتار، بلع و نیمی از هوشیاری او را مختل کرد. پزشکان بیمارستان شهید صدوقی اصفهان که محمدتقی پس از مجروحیت در آنجا بستری شده بود، همگی احتمال می‌دادند بیشتر از 40 روز زنده نماند. اما این خواست و اراده خدا بود که محمدتقی 18 سال دیگر هم کنار ما ماند. خدا می‌خواست جگرگوشه‌ام کنارم باشد تا برایش مادری کنم.  پس از این اتفاق، تا دو سال در بیمارستان بستری بود اما از سال ۶۹ و پس از مرخص شدن از بیمارستان، 16 سال در منزل از او پرستاری کردیم. همسرم هم مغازه کفاشی‌اش را تعطیل کرد و در خانه نشست. می‌گفت می‌خواهم برای همیشه به محمد تقی خدمت کنم. او عاشقانه به پسرمان خدمت کرد. جسم محمد تقی کاملاً بی‌حرکت بود، با این حال پدرش روزی چند مرتبه او را شست‌وشو می‌داد. در طول شبانه‌روز هم او را جابه‌جا می‌کرد و حتی اجازه نمی‌داد به اندازه سر ناخنی بدنش زخم شود. وقتی من و همسرم کنار تخت او می‌رفتیم و صدایش می‌زدیم، چشمانش را باز می‌کرد و با نگاهش مرا در عشق خودش سیراب می‌کرد. یک بار وقتی صداش زدم و گفتم مرا دعا کن، سرش را به سختی بالا آورد تا مرا ببیند. این بهترین لحظه زندگی‌ام بود. شب‌‌‌ها وقتی از لای در اتاق او را نگاه می‌کردم می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورند. انگار ذکر می‌گفت. پرستاری این سرباز امام زمان (عج)، افتخار من و همسرم بود. آن‌قدر چهره پسرم نورانی شده بود که دراین 18 سال هیچ‌وقت از دیدنش سیر نمی‌شدم. خیلی‌‌‌ها به ما می‌گفتند که با توسل به محمد تقی حاجت گرفته‌ایم. مهمان‌‌های او بیشتر از مهمان‌‌های ما بود. از همه جای ایران به دیدنش‌‌‌ می‌آمدند. ساعت‌‌‌ها سختی و هزینه راه را تحمل می‌کردند تا او را ببینند. بعضی‌‌‌ها می‌گفتند اصلاً محمد تقی را نمی‌شناختیم، خودش آمد به خواب‌مان و دعوت‌مان کرد. 18 سال دم در بهشت ایستاد تا بالاخره خدا او را به بهشت برد. 18 سال از امانت خوب خدا پرستاری کردیم. محمد تقی هنگام شهادت، 35 ساله بود. 8 سال بعد هم همسرم در 64 سالگی دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار فرزند شهیدمان شتافت.»
ماجرای دیدار رهبر انقلاب
اشرف ابراهیم‌زاده روزی را که رهبر انقلاب به عیادت محمد تقی آمد به خوبی به یاد دارد: «آقا وارد منزل شد، دستی روی پیشانی‌ محمدتقی کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختیم. آقا سوالاتی پرسیدند در خصوص نحوه شست‌وشو، غذا و خیلی مسائل دیگر محمدتقی. آقا درباره شنوایی محمدتقی سوال کردند. وقتی متوجه شدند که فرزندم شنوایی دارد با او صحبت کردند. دست روی سر و صورت آقا تقی می‌کشیدند و او نیز گریه می‌کرد. آقا اشک‌‌های محمد تقی را پاک می‌کردند. آن شب خانه ما بوی بهشت می‌داد. آقا به محمدتقی گفتند: «پسرم تو بین دنیا و بهشتی.» واقعاً جمله درستی بود، او بین دنیا و بهشت بود و آخر هم بهشت را انتخاب کرد.»

4 پسرم شهید شدند، شکر می‌کنم
روایت مادر شهیدان جاویدنیا

سه روز بعد...
فاطمه عباسی ورده، مادر شهیدان احمد، علی، یونس و محمد جوادنیا است که چهار پسرش را راهی جبهه‌ها کرد و خبر شهادت‌شان را شنید. می‌گوید خدا چنان صبری به او داده که سال‌هاست توانسته جای خالی آنها را ببیند و بازهم شکرگزار باشد. او از دوران کودکی فرزندانش این‌گونه یاد می‌کند: «همسرم در اداره دارایی کار می‌کرد و پس از ازدواج، همراه مادرش در محله پامنار تهران زندگی‌مان را آغاز کردیم. 4 سال آنجا بودیم، سپس به خیابان سیروس آمدیم و 2 سال هم منزل پسردایی‌ام زندگی کردیم که پسر بزرگم جواد به دنیا آمد و پس از آن ساکن خانه‌ای در خیابان بهار شدیم که دو اتاق بیشتر نداشت. هنوز هم همین‌جا زندگی می‌کنیم. جایی که هنوز بوی پسران شهیدم را می‌دهد و صدای خنده‌های‌شان را حس می‌کنم. چند سال بعد احمد به دنیا آمد و پس از آن علی و یونس به دنیا آمدند. محمد آخرین پسرم بود و آخرین شهیدم شد. در این سال‌ها درس صبر و مقاومت را بارها مرور کردم و خوشحالم که از کوران حوادث سربلند بیرون آمده‌ام. احمد با گروه شهید چمران به کردستان رفت. هنگام رفتن به شوخی گفت اگر مرا با آمبولانس آوردند یعنی اینکه شهید شده‌ام و اگر با هواپیما آمدم جزو زخمی‌ها هستم و اگر خودم آمدم یعنی اینکه سالم هستم. سه روز از رفتن آنها می‌گذشت که کومله تعدادی خمپاره به پادگان‌شان شلیک کرده بود و احمد به شهادت رسید. احمد 22 سال داشت و جنازه‌اش 38 روز در پادگان مانده بود. او جزو نخستین شهدای پس از انقلاب بود که همراه شهدای دیگر از مقابل مدرسه شهید مطهری تشییع شد. وقتی خبر شهادت او را دادند سجده شکر به جا آوردم و گفتم خدایا شکرت که پسرم به آرزویش رسید.»
دو شهادت به فاصله چند ساعت
خانم عباسی ورده در ادامه می‌گوید: «وقتی احمد شهید شد، یونس و علی به جبهه رفتند. علی در عملیات آزادسازی خرمشهر با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. چند ساعت بعد هم یونس به شهادت رسید اما خبر شهادت او را سه روز بعد در مراسم بزرگداشت علی به ما گفتند. در مسجد امام رضا (ع) همه میهمان‌ها نشسته بودند که خبر شهادت یونس را به پدرش دادند.   در آن مراسم پدرش پشت میکروفون مسجد رفت و با صدای بلند گفت خبر شهادت سومین پسرم را هم به من دادند، همگی فردا برای تشییع پیکر او بیایید. همین که این خبر را گفت غوغایی در مسجد به پا شد. به دخترانم گفتم مبادا گریه کنید. وصیت برادران‌تان است که کسی گریه شما را نبیند. آنها راه خود را انتخاب کرده و باید می‌رفتند. 7 سال بعد هم محمد رفت. قبل از رفتن به او گفتم سه برادرت شهید شده‌اند، دیگر نیازی نیست بروی. تو تحصیل‌کرده هستی و باید به دانشگاه بروی. محمد گفت راهم را انتخاب کرده‌ام و می‌دانم شهید می‌شوم. چندی بعد او هم در عملیات کربلای 8 در جزیره فاو به شهادت رسید.» مادر شهیدان جوادنیا بهترین لحظات زندگی‌اش را دیدار با امام (ره) و حضور رهبر معظم انقلاب در منزل‌شان می‌داند و می‌گوید: «چند ماه بعد از شهادت محمد، من و همسرم به دیدار امام (ره) رفتیم. دیدارمان درروزهایی بود که امام (ره) حال مساعدی نداشت. آن شب وقتی به خانه بازگشتیم تا صبح اشک ریختم. دو بار هم رهبر معظم انقلاب به خانه ما آمدند. ایشان به ما گفتند که شما مادران شهدا، چشم و چراغ ما هستید. از این دیدار خیلی روحیه گرفتم. در این مدت چند بار به سفر حج و زیارت کربلا رفتم و بارها به جای پسرانم که آرزوی زیارت قبر شش گوشه امام حسین (ع) را داشتند، زیارت کردم.» 


تعداد بازدید :  21