شماره ۳۲۳۸ | ۱۴۰۳ شنبه ۲۴ آذر
صفحه را ببند
به مناسبت انتشار کتاب «جومونگ یا ابوزینب» خاطرات جانباز مدافع حرم، رحمت‌الله رئیسی از 6 ماه اسارت در سوریه
«جومونگ» در چنگ داعش!

 [ شهروند]  کتاب «جومونگ یا ابوزینب» با عنوان فرعی «خاطرات رحمت‌الله رئیسی از 6 ماه اسارت در سوریه»، به تازگی با تحقیق عبدالرسول محمدی و به قلم طاهره‌ کوه‌کن توسط انتشارات «سوره ‌مهر» چاپ شده است. خاطرات این راوی جانباز مدافع حرم، دو فصل مهم دارد؛ «بند یک» و «بند دو». در بخش اول با عنوان «بند یک» ما به دوران قبل از انقلاب و کودکی راوی می‌رویم در یکی از شهرهای شمالی استان فارس به نام «اقلید». در ادامه هم خاطراتش را دنبال می‌کنیم از سال‌های تحصیل در مدرسه، فعالیت‌های انقلابی و حضور در جبهه جنگ ایران و عراق. بعد از آن می‌رسیم به بخش «بند دو» که مربوط است به حضور راوی به همراه چند تن از پاسداران دیگر در سوریه. ماجرا به سال 1391 برمی‌گردد؛ زمانی که او به همراه هم‌رزمانش برای آموزش نظامیان سوری وارد دمشق می‌شود. حالا قرار است راننده‌ای این پاسداران را به مقصد مورد نظر برساند اما این راننده جاسوس از آب درمی‌آید و در نهایت تمام پاسداران را به همراه رحمت‌الله رئیسی تحویل گروه‌های تکفیری می‌دهد. به این ترتیب خاطرات در ادامه با تنش‌های هولناک فراوان همراه می‌شود؛ به‌خصوص مقاطعی که داعشی‌ها این گروه پاسداران دربند را بارها تا مرز اعدام می‌برند و بازمی‌گردند. در مجموع با کتابی مواجهیم که خاطراتی فوق‌العاده خواندنی دارد و به خاطر تجربه وحشتناک راوی که از نزدیک با داعش برخورد داشته، اطلاعات خوبی ارائه می‌دهد. به همین مناسبت بخش‌هایی از خاطرات او را انتخاب کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید. البته پیش از مطالعه باید به عنوان جذاب کتاب (جومونگ یا ابوزینب) هم اشاره کنیم. وجه تسمیه کتاب به این دلیل بود که رحمت‌الله رئیسی در دوران اسارت دائم به فکر  فرار بود. به همین دلیل هم دوستانش او را «جومونگ» صدا می‌زدند. رئیسی البته در جریان آزادسازی شهرهای «نُبل» و «الزهراء» سوریه نیز مشارکت داشت و به دلیل اصابت ترکش خمپاره به هر دو پا، مجروح شد و به جرگه جانبازان پیوست.

 جویی از خون اسرا...
وقتی اسیر شدیم ما را به محدوده‌ای بردند و پذیرایی خوبی از ما کردند. پذیرایی به این صورت بود که داعشی‌ها کانال وحشت تشکیل دادند و وقتی ما وارد کانال شدیم، هر ۴۸ نفرمان را با سیم و کابل حسابی کتک زدند. بعد ما را به محفظه‌ای بردند که بازجویی کنند. در آن محفظه سکوهایی وجود داشت شبیه به رختکن حمام. روی سکو نشسته بودم که یک لحظه نگاهم افتاد به جوی کوچکی که زیرپای‌مان بود. داخل جوی، خون بود. این خون‌ها همه از سر و بدن بچه‌های‌مان که کتک خورده بودند جاری شده بود.

گردن ایرانی‌ها را بزنید!
سرکرده آن‌ها شخصی بود به نام ابوناصر. معاونی هم داشت به نام ابوحمزه که یکی از سرمایه‌داران وهابی سوریه بود. این فرد همه اموال خودش را برای تروریست‌ها هزینه کرده بود. روز اولی که ما را گرفتند دیدیم صدای عربده یک نفر می‌آید. دیدم ابوحمزه در حالی که تبری در دست دارد، به جمع ما حمله می‌کند. بعد گردن حبیب کرمانشاهی را گرفت و فریاد زد و گفت: «گردنش را می‌زنم تا عبرتی باشد برای ایرانی‌ها!» تبر را برد بالا و ما ناخودآگاه چشمان‌مان را بستیم. در همان لحظه صدایی آمد و گفت: «دست نگهدار.» گفتند ابوناصر آمده است. ابوناصر که آمد گفت: «اگر همکاری کنید و خودتان را معرفی کنید، از اعدام شما منصرف می‌شویم.» آنجا بود که تأکید کردیم ما زائر هستیم.

طعم شلاق و شوکر برقی...
این بار اولی بود که از کشته شدن رهایی پیدا کردیم. چند شب بعد ما را به یک انبار مدرسه بردند و میان نیمکت و صندلی‌های قدیمی که برای مدرسه بود مستقر کردند. هرازگاهی یک نفر از آنها می‌آمد و با شوکر برقی و کابل به جان ما می‌افتاد. آقای آسیابان که از خراسان جنوبی اعزام شده بود و در آن انبار کنار من نشسته بودگفت: «اگر این بار این ابوعمر عربستانی که مدام ما را کتک می‌زند بیاید، من طاقت نمی‌آورم و با او برخورد می‌کنم.» به او گفتم: «کار دست خودت نده و صبور باش.» اما او گفت: «من ‌دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. فقط اگر درگیر شدم به من کمک کنید.»

آمد و با جفت پا، روی سینه‌ام ایستاد...
بعد از ۴۰ دقیقه در باز شد و ابوعمر دوباره وارد شد. دستش شوکر بود. در همان ابتدای کار با شوکر برقی چند ضربه به گردنم زد. من روی زمین افتاده بودم که او با جفت پا، روی سینه من ایستاد. من مقاومت کردم و بعد به سراغ آسیابان رفت. همین که خم شد تا شوکر بزند، حسین آسیابان با مشت به سر ابوعمر زد. او تعادلش را ازدست داد وقتی می‌خواست دوباره حمله‌ور شود، من پاهایش را گرفتم. همین موقع صدای «الحرب، الحرب» گفتن ابوعمر بلند شد. خودش را انداخت بیرون. نیروها به سمت ما حمله ور شدند. ابوعمر آنقدر عصبانی شده بود که یک نیمکت چوبی را برداشت محکم به سر حسین آسیابان زد. درست در همان زمان مسئول تروریست‌ها که ابوناصر نام داشت از راه رسید و وقتی اوضاع را وخیم دید گفت دست نگه دارید تا فردا. فردا کار همه این افراد را یکسره می‌کنیم.

اعزام برای اعدام...
در آن زمان، حتی وقتی بچه‌های ما با دستان بسته اسیر بودند، باز هم استقامت می‌کردند. آن‌ها هم به‌ خاطر حفظ آبروی خودشان، صدای این قضیه را درنیاوردند. از آن به بعد فقط ما را اذیت می‌کردند اما دیگر از گزارش دادن پرهیز می‌کردند. برای‌شان کسر شأن بود که بگویند از اسرا کتک خورده‌اند. مدتی بعد هم ما را به منطقه‌ای برای اعدام بردند. آن زمان از طریق وزیر امورخارجه اعلام شده بود تعدادی از این افراد، بازنشسته ارتش هستند. چون‌ ما هرچه کتک می‌خوردیم تا هویت‌مان را بگوییم امتناع می‌کردیم. ما می‌گفتیم زائر هستیم و نظامی نیستیم. نهایتاً هم عده‌ای از ما را به ‌عنوان نظامی برای اعدام بردند. من در این میان دائم به فکر فرار بودم، هر چند هیچ راهی برای گریز نبود.

فردا همه شما به جهنم می‌روید!
شب ما را با یک خاور قدیمی به محل اعدام بردند. آنجا همه نیروهای مسلح دور تا دورمان ایستاده بودند. ما هم با پای برهنه و با چشمان بسته راه می‌رفتیم. من همانطور که در حال راه رفتن بودم، دستانم به علف‌ها می‌خورد. چون خودم کشاورز هستم فهمیدم این منطقه، محل کاشت ذرت است. بعد از آن، ما را داخل یک اتاقک انداختند و در را بستند. بعد اتاقک را بمب‌گذاری کردند و گفتند هیچ صدایی نباید از شما دربیاید و حتی اجازه ندارید درخواست آب کنید تا فردا که به سراغ‌تان بیاییم. فردا همه شما به جهنم می‌روید!

چشم، چشم را نمی‌دید...
در آن اتاقک چند تشک ابری بود. با خودمان گفتیم می‌توانیم کمی استراحت کنیم. همین که سرمان روی تشک گذاشتیم، متوجه شدیم خیس هستند اما آنقدر تاریک بود که نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم این خیسی از چه چیزی است. تاریک بود و چشم چشم را نمی‌دید. فضای داخل اتاقک خیلی کثیف بود و از همه بدتر، پشه‌های مالاریا امان‌مان را بریده بودند. صبح که هوا روشن شد دیدیم این اتاق کلاً با خون نقاشی شده و همه جا پر از خون است.

در انتظار جلاد
منتظر بودیم تا جلاد بیاید. هیچ‌کس هم صدایش در نمی‌آمد اما خبری نشد. دوباره یک روز دیگر منتظر ماندیم تا جلاد بیاید. روز بعد عبدالناصر، فرمانده گروه تروریستی از راه رسید و گفت هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید تا فردا جلاد جدید از راه برسد. وقتی متوجه ماجرا شدیم برای‌مان سوال پیش آمد که چه اتفاقی افتاده و چرا ما را نمی‌کشند. همین زمان، روحانی‌ای که همراه‌مان بود به عبدالناصر گفت: «هیچ نفعی از کشتن ما نمی‌برید. اگر ما را آزاد کنید می‌توانیم خدمات بهتری به شما بدهیم.» عبدالناصر که این حرف را شنید گفت: «مثلاً چه خدماتی؟» روحانی گروه ما گفت: «برای‌تان دعا می‌کنیم.» عبدالناصر که این جمله را شنید سیلی محکمی به روحانی زد و گفت تا فردا هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید.

سه روز تمام چیزی نخوردیم
عبدالناصر که رفت از مترجم خواستم از یکی از داعشی‌ها بپرسد: «چه اتفاقی افتاده؟» آنها هم گفتند در راه به ماشین ۸ نفری که قرار بوده برای کشتن ما بیایند، خمپاره برخورد کرده و سه نفرشان کشته شد‌ه‌اند و بقیه هم زخمی. این بار هم از کشته شدن نجات پیدا کردیم. شب سوم بود و در این مدت ما هیچ چیزی نخورده بودیم. شب بود که متوجه شدیم داعشی ها کمی آن‌طرف‌تر آتشی روشن کرده و در حال پختن ذرت هستند. بوی ذرت همه جا را پر کرد و ما که سه روز بود هیچ چیزی نخورده بودیم با این بو در حال بیهوش شدن بودیم. بعد از چند دقیقه فردی که نامش ابوصدام بود آمد و به مترجم گفت: «ذرت‌ها را بگیر و به همه بده.» اینجا بود که تازه بعد از سه روز چیزی خوردیم.

خون مجوس‌ها حلال است!
بعد از آن هم از کشتن‌مان صرف نظر کردند و ما در این مدت به مکان‌های مختلف رفتیم. در یکی از این مکان‌ها که ساختمانی چند طبقه بود، متوجه فریادهای ابوحمزه شدیم. مترجم گفت: «ابوحمزه رو به همراهان خودش می‌گوید این افراد مجوس هستند و خون‌شان حلال. اما آنها قرآن می‌خوانند و نماز می‌خوانند اما شما نماز نمی خوانید.» این حرف‌ها را به داعشی می‌گفت. شب دیدیم که سربازان داعشی به صورت پنهانی خودشان را به روحانی ما می‌رساندند و از او می‌پرسیدند ما همیشه درگیر جنگ هستیم و صبح‌ها که نمی‌توانیم نمازمان را بخوانیم، باید چه کار کنیم. روحانی که همراه‌مان بود به آنها گفت نمازتان را قضا بخوانید، خدا قبول می‌کند! روزهای بعد ساعت ۱۰ صبح که می‌شد، متوجه می‌شدیم داعشی‌ها در حال نماز خواندن بودند. رفتار ما اسرا روی مسئولان و افراد دیگر هم تأثیر گذاشته بود و فهمیده بودند ما مجوس نیستیم و مسلمان هستیم.
شهروند: مقصود از «مجوس» به معنای زرتشتی است. این اصطلاح در واقع اشاره دارد به دوران پیش از اسلام آوردن ایرانیان؛ زمانی که اکثر ایرانیان در دوره ساسانیان زرتشتی بودند و هنوز مسلمان نشده بودند. اما بعد از اسلام آوردن ایرانیان نیز، با اینکه پیامبر اکرم (ص) بارها بر پرهیز از نژادپرستی تأکید کرده بودند و آیات و احادیث فراوان هم در این باره وجود دارد، برخی عرب‌هایی که خوی جاهلی دارند، همچنان به تحقیر و تکفیر، مسلمانان ایرانی را «مجوس» خطاب می‌کردند. این اصطلاح بعدها توسط حزب بعث در عراق هم به کار گرفته شد تا مردم خود را این‌گونه فریب بدهند که ایرانیان مسلمان نیستند! همچنین اصطلاحی است که توسط وهابی‌ها و تکفیری‌ها هم علیه ایرانیان و حتی شیعیان ایرانی به کار گرفته می‌شد. هرچند فارغ از تبلیغات مسموم این گروه‌ها، باید توجه داشت زرتشتی‌ها در ایران به عنوان اقلیت دینی به شمار می‌آیند و آیین‌شان محترم است. ‌

وقتی گردن ابوحمزه  را   زدند...
در مکان دیگری که ما را برده بودند، ناگهان گروه دیگری آمدند؛ همه نقاب‌زده و مسلح. در میان آنها ابوحمزه هم بود. دوباره به ما گفت خودتان را معرفی کنید. این بار همه با هم گفتیم زائر هستیم. ابوحمزه گفت: «برای‌شان آب بیاورید.» یک بشکه کثیف با یک لیوان پلاستیکی قدیمی و چرک آوردند. ابوحمزه گفت: «بلند شوید و هر نفر یک لیوان آب بخورید.» تازه آنجا بود که متوجه شدیم آبی که هر روز می‌خوردیم آب استخری بود که در آن شنا می‌کردند و آن آب داخل بشکه، آب شرب بود! وقتی همه آب خوردیم، ابوحمزه لیوان را برداشت و خواست با همان لیوان آب بخورد. همرزمانش که این صحنه را دیدند گفتند چرا با این لیوان می‌خواهی آب بخوری، اینها نجس هستند. اما ابوحمزه گفت: «این‌ها مسلمان هستند.» این در حالی بود که پیش از آن، آنها ما را نجس می‌دانستند و حتی کابلی که ما را با آن می‌زدند، آب می‌کشیدند. وقتی ابوحمزه با همان لیوانی که ما آب خورده بودیم آب خورد، همه به هم ریختند. بعد ماشین‌ها را روشن کردند و ابوحمزه را بردند. ما دیگر ابوحمزه را ندیدیم تا اینکه بعداً متوجه شدیم گردنش را زده‌اند! ما برایش ختم گرفتیم. کار فرهنگی خیلی تأثیرگذار است و خدا هم به ما کمک کرد و اثرگذار شد.
یکی از شما باید آهنگ بخواند!
یک روز دیگر، گروه ما را بیرون آوردند و گفتند ایرانی‌ها خواننده‌های خوبی هستند. حاج محمود سلیمی بچه تهران بود. گفت: «من می‌خونم.» به مترجم گفت: «از داعشی‌ها بپرس چی بخونم؟» داعشی‌ها گفتند «امان امان» را برای‌مان بخوان. حالا مترجم باید ترجمه هم می‌کرد. حاج محمود خواند و مترجم فقط «امان امان» آخرش را می‌گفت. آنها گفتند شعر دیگری بخوان و بقیه هم باید دست بزنند. حاج محمود هم شروع کرد به خواندن شعر «یک توپ دارم قلقلیه» و ما هم دست می‌زدیم و همراهش می‌خواندیم. اما حاج محمود به همین کار اکتفا نکرد و در میان شعر، اسم فرماندهان گروه‌های تروریستی را می‌آورد و توهین می‌کرد. مترجم هم می‌گفت: «محمود! بدبخت‌مان کردی!»
 روز رهایی..
در این میان یک نفر آمد و در حالی که دوربینی را در دست داشت شروع کرد به فیلمبرداری از ما. همان موقع حاج محمود شعر را با حالتی طنز، می‌خواند: «یک توپ دارم قلقلیه ابوناصر چه قدر خره!» و ما هم با کنترل خنده‌های‌مان، می‌ترسیدیم که نکند فیلم پخش شود و برای‌مان دردسر شود. بعداً اتفاقاً این فیلم پخش شد و داعشی‌ها که فهمیده بودند چقدر از ما فحش خورده‌اند و مسخره‌شان کرده‌ایم، تا سه ماه ما را کتک می‌زدند. به این ترتیب باز هم در نقاط مختلف ما را نگه داشتند و مثل قبل کتک زدند تا اینکه ما را با چند نفر از اعضای خانواده ابوناصر و بیش از هزار اسیر داعشی معاوضه کردند و به کشور برگشتیم.


تعداد بازدید :  33