شماره ۳۲۲۷ | ۱۴۰۳ شنبه ۱۰ آذر
صفحه را ببند
نهمین چاپ از کتاب «شنبه آرام؟» همزمان با سالروز شهادت شهید محسن فخری‌زاده، در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفت
فخر ایران؛ مردی که خواب را از چشم صهیونیست‌ها ربود

نهمین چاپ از کتاب «شنبه آرام؟» همزمان با سالروز شهادت شهید محسن فخری‌زاده، از دانشمندان هسته‌ای کشور، از سوی انتشارات حماسه یاران منتشر شد و در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفت. این کتاب که به قلم محمدمهدی بهداروند نوشته شده، روایتی است از زندگی این دانشمند کشور به روایت همسر. در معرفی این اثر آمده است: ارزش زندگی انسان به واسطه هدف متعالی و خاطرات شیرین او برای رسیدن به آن است. پس از هشت سال دفاع مقدس در برابر دشمنانی که آمده بودند هستی‌مان را به غارت ببرند، یوسفان یعقوب زمان، مردانه در مقابل هجوم آنان ایستادند و تصویری از زیبایی و دلبری و عاطفه بر صفحات زرین کتاب تاریخ این مملکت کشیدند. آن دوران گرچه زود سپری شد و ما هنوز مست میِ جام آن پیر میکده‌ایم، اما آنچه ما را توان ایستادن و شِکوه نکردن از ماندن می دهد، حرف‌های از جنس آسمان آن مرد مسافر است.

او به ما سفارش کرد نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی به فراموشی سپرده شوند و ما امروز میراث این چنین عظیمی را در اختیار داریم. دفاع، فرهنگ و تاریخ، همزادان و همسایگان دیوار به دیواری هستند که همواره در کنار یکدیگر حضور داشتند.
با پایان یافتن دوران دفاع هشت ساله که از بی‌نظیرترین دوره‌های تاریخی ملت نجیب و فهیم ایران بود، اراده‌ای بر نگارش این ایام برای ماندگاری آن سر برآورد، که «این جنگ یک گنج است» و باید کاری کرد که نسل جدید و نسل‌های بعد، از این ظرفیت، از این ذخیره عظیم و از این گنج تمام نشدنی استفاده روحی کنند، امید پیدا کنند و خودشان را بشناسند که شنبه آرام در راستای همین اهداف نگاشته شده است.

اگر ما ننویسیم، دیگران می‌نویسند
بهداروند، نویسنده این اثر، در مراسم رونمایی از کتاب درباره انگیزه خود از نگارش «شنبه آرام؟» گفت: هر جامعه‌ای گذشته نداشته باشد، آینده‌ای هم ندارد. گذشته انقلاب اسلامی سرشار از فداکاری و خلاقیت و مقاومت بوده و برای اینکه این رشادت‌ها و گذشته خوب را به فردا انتقال دهیم، باید آنها را مکتوب کنیم. اگر ما ننویسیم، دیگران می‌نویسند؛ همانطور که این اتفاق هم افتاده. مثلاً برای حادثه عاشورا چقدر حریفات و دروغ ایجاد شده، چون آن زمان نویسنده‌ای خوبی نبوده.
وی ادامه داد: در هشت سال جنگ نیز همین مسئله را داشتیم. دکتر فخری‌زاده دوست من بود و یکی از افراد شاخص انقلاب. ایشان در دورانی که در سازمان سپند که سازمانی به کلی سری در دل وزارت دفاع بود فعالیت می‌کرد، به بهانه‌های مختلف با هم مرتبط بودیم. آخرین کاری که با ایشان داشتم، توصیف یک شهید لیزری بود که تا امروز هم گمنام است. فخری‌زاده می‌خواست درباره این شهید کاری انجام دهد. طی همین ماجرا از دلتنگی‌هایش به دلیل اینکه در این دنیا مانده برای من می‌گفت تا اینکه به شهادتش منجر شد. روزی آقای حسین کاجی پیشنهاد کردند خوب است زندگی‌نامه دکتر فخری‌زاده منتشر شود.

مردی که خواب راحت را از چشمان نتانیاهو گرفته بود
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: گفتم: «محسن جان! دیر میای، بچه‌ها نگرانت هستن.» لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو و ترامپ کمتر خواب راحت به چشمشون میاد، پس اجازه بده بیشتر کار کنم.» معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از «شنبه آرام» در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری زاده.

روایت همسر شهید از لحظه شهادت
تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود. درد در تمام بدنم موج می‌زد؛ ولی همه حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنه کربلا بود. پای برهنه بودم و التماس می‌کردم کسی به فریاد ما برسد.
حامد اصغری، محافظ اصلی محسن، تیرخورده بود و روی زمین افتاده بود. دوروبرم کسی نبود. «خدایا! من با این غربت چه کنم؟ خدایا! به غریبی دختر علی، به غریبی من رحم کن.» ناراحتی قلبی‌ام که سی سال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس می‌کردم الان قلبم از حرکت می‌ایستد. بوی خون و دود و باروت، تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش می‌کردم. سرم داشت از شدت درد منفجر می‌شد. تنها فریاد می‌زدم: «ای دختر علی! دستم به دامنت، به دادم برس!» هیچ‌وقت این‌طور غریبی نکشیده بودم؛ انگار صحنهٔ کربلا بود که داشتم در کنار خیمه‌های نیم‌سوخته با دختران پابرهنه فریاد می‌زدم.
می‌دانستم حامد در حوالی ویلای آبسرد است. از لیست تماس‌ها بلافاصله شماره‌اش را گرفتم و بی‌مقدمه گفتم: «مادر! به فریادمون برس!» حامد دستپاچه شده بود، نمی‌دانست چه شده و پشت سر هم می‌پرسید: «مادر! آروم باش! بگو چی شده؟ کجایید؟»
-ما توی جاده‌ایم، سر آبسرد. به دادمون برس، پدرت رو زدن.
بعد از او هم به مهدی زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. به او سپردم هانی را هم خبردار کند و خودشان را زودتر برسانند. دقایقی نگذشت که حامد و همسرش مرجان از راه رسیدند. حامد وقتی دید پدرش در آغوش من است، صدا زد: «بابا زنده‌ست؟!»
-نمی‌دونم، بدنش گرمه.
‌-حرف میزنه؟
‌-نه، اصلاً. ساکته.
زندگی ما چقدر زود تمام شد.30-40 سال که همراه یک مرد باشی، مدت زیادی نیست؛ مثل برق‌وباد گذشت و حالا تمام هستی و داروندارم را دارم یکجا از دست می‌دهم. اصلا این قرار ما نبود که او تنها برود. هر بار هرجا که می‌رفت، همراهش بودم؛ اصلا بدون من هیچ‌جا نمی‌رفت؛ مگر جاهایی که از لحاظ امنیتی می‌بایست تنها می‌رفت و کسی اطلاع نداشت.
یک هفته پیش بود که ظهر از تهران راهی شمال شدیم و شب به بهشهر رسیدیم. مزار پدر و مادرم در امامزاده محمد (علیه‌السلام) بود. دلم می‌خواست برویم سر مزارشان که محسن گفت: «هوا تاریکه، از همین جا فاتحه بخونیم.»
رستم‌کلا منطقه خانواده پدری‌ام است؛ روستایی در دل مازندران. گاه‌گاهی برای تجدید روحیه بار سفر می‌بستیم و راهی آنجا می‌شدیم. آنجا محسن فارغ از جلسه، سخنرانی، مشاوره و... تماما برای خانواده بود و ما به‌راحتی از بودن در کنارش لذت می‌بردیم. هر روز صبح در هوایی دل‌چسب دور هم جمع می‌شدیم و صبحانه می‌خوردیم. محسن می‌گفت: «این محیط آروم و ساکت کجا و تهران کجا؟»
با اینکه ناشناس می‌رفتیم، محافظ‌هایش با تمام وجود منطقه را رصد می‌کردند تا مشکلی پیش نیاید. همیشه گفتم و می‌گویم، من شرمنده تیم حفاظت او هستم. برای نگهداری و حفظ محسن، از جان و دل مایه می‌گذاشتند. چقدر محسن آن‌ها را دوست داشت! وقتی هم هانی همراهمان می‌آمد،‌ خیالشان راحت‌تر می‌شد. می‌گفتند: «تا وقتی هانی توی خونه و ماشین کنار شماست،‌ ما کمتر نگران میشیم.» راست می‌گفتند.
هانی خودش یک محافظ تمام‌عیار بود. در خانه که بود، درست اتاق روبه‌روی اتاق ما می‌خوابید و حتی شب‌ها هم اگر چیز مشکوکی احساس می‌کرد،‌ زودتر از همه بیدار می‌شد. برای محافظت از پدرش، در را قفل می‌کرد و خودش می‌رفت سرک می‌کشید ببیند چه خبر است.»

حامد و محافظ‌ها، فوری پیکر غرق خون محسن را بردند. اولین جایی که می‌شد او را رساند، درمانگاه آبسرد بود. همه گریه می‎کردند و نمی‌دانستند چه باید بکنند. تمام وجودم شده بود دل‌شوره؛ سراسیمه دنبالشان می‌دویدم. در همان دویدن‌ها، از سوزش کف پایم تازه متوجه شدم کفش ندارم. مرجان که دستم را گرفته بود و حواسش حواسش بود زمین نیفتم، فوراً کفشش را درآورد و داد به من.  وقتی وارد اورژانس درمانگاه شدیم، پزشک‌ها و پرستارها که نمی‌دانستند چه کسی را آورده‌اند، به سراغمان آمدند. تیرها به کمر محسن خورده بود و نخاع او را قطع کرده بود. از شکل کمرش معلوم بود چه اتفاقی برایش رخ داده. کنارش ایستادم. فریاد می زدم: «به دادمون برسید! خونریزی شدید داره؛ تیرها به کمرش خورده.»

فخر ایران

شهید دکتر محسن فخری‌زاده رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع پس از سال‌ها مجاهدت و تلاش در اوج گمنامی در 63 سالگی هدف حمله قرار گرفت و دلیلش را می‌توان در این جمله شهید فهمید که به همسرش می‌گفت: «هر چه من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد».
هر قدر او برای مردم ناشناخته بود اما دشمنان ایران بویژه آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها خوب او و تأثیراتش در پیشبرد اهداف نظام جمهوری اسلامی را می‌شناختند. به همین دلیل بود که بیش از 20 سال نامش در لیست ترور قرار گرفته بود و سال‌ها هدف شماره یک صهیونیست‌ها به حساب می‌آمد.
این آگاهی آنها به حدی بود که فخری‌زاده را یکی از 5 شخصیت ایرانی در فهرست 500 نفره قدرتمندترین افراد جهان در نشریه آمریکایی فارن پالیسی ذکر کرده بودند. محسن فخری‌زاده اصالتاً اهل اردستان استان اصفهان اما متولد و بزرگ شده قم بود که سال 1336 چشم به جهان گشود و همزمان با تحصیل، با خاندان پهلوی نیز به مبارزه پرداخت و پس از کسب دیپلم ریاضی فیزیک، سال 1366 مدرک کارشناسی خود را در رشته فیزیک، از دانشگاه شهید بهشتی تهران دریافت کرد.
در دوران دفاع ‌مقدس نیز وی از نخستین افرادی بود که با شهید محمد بروجردی در قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) همکاری می‌کرد و بعد از جنگ در سال 1372 دوره کارشناسی ارشد مهندسی هسته‌ای را در دانشگاه صنعتی اصفهان به پایان رساند و سال 1396 موفق به دریافت درجه دکترا از دانشگاه صنعتی امیرکبیر شد.  شهید فخری‌زاده به سرعت مدارج علمی را طی می‌کرد و سال 1376 عضو هیات علمی دانشکده فیزیک دانشگاه امام حسین(ع) و پس از آن رئیس پردیس دانشگاه صنعتی مالک اشتر شد. روحیه این شهید بزرگوار به گونه‌ای بود که سال 1389 سازمان پژوهش و نوآوری دفاعی را در وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح تاسیس کرد و ریاست آن را برعهده گرفت. مجاهدت‌ها و تلاش‌های علمی ماندگار این دانشمند بزرگ، در جهت پیشرفت و تولید قدرت در کشور همراه با نوآوری‌هایی بود که موجب شد سال 1396 نشان درجه 2 خدمت و سال 1398 نشان پژوهشگر ماندگار و بالاخره نشان درجه یک نصر را از دست فرمانده معزز کل قوا حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای دریافت کند.

 


تعداد بازدید :  48