کتاب «مرا بپذیر» روایتی از زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی است به قلم حورا نژادصداقت که از سوی انتشارات «روایت فتح» منتشر شده. این کتاب حاوی نکاتی از زندگی این سردار بزرگ است که در کتابهای دیگر شاید نظیرش را نشود یافت. قلم شیوای نویسنده و آشناییاش با ادبیات، متن کتاب را خواندنی و روان کرده است. در ادامه بخشهایی از این کتاب
را میخوانید.
آدرس اصلی غرب آسیا بود!
حالا دیگر اسم قاسم سلیمانی در جبهههای مقابله با طالبان در ولایتهای شمال شرق کابل فراوان شنیده میشد. هم آنها را تجهیز و مسلح میکرد و هم خودش در خط مقدم این جنگها حاضر میشد. بماند که طبق خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی در ۱۷ شهریور ۱۳۷۷، حاج قاسم به خاطر افغانستان حتی به روسیه هم سفر کرده بود و میخواست که ایران نقش بیشتری در کمکرسانی به کشور همسایه داشته باشد. اما او باید به دنبال سرچشمه مشکلات خاورمیانه میگشت. سرچشمهای که آدرسش غرب آسیا بود؛ اسرائیل!
وقتی مناطقی از لبنان در اشغال بود
حاج قاسم بعد از آزادی جنوب لبنان در ۵ خرداد ۱۳۷۹ به دیدار سیدحسن نصرالله رفت و در این باره گفت وگو کردند که حتماً پس از این آزادی، اسرائیل از دستاوردهای مقاومت لبنان و حزبالله به سادگی نخواهد گذشت و به زودی با جنگی بزرگتر انتقام خواهد گرفت. فقط مسئله اینجا بود که هیچکس نمیتوانست این زمان را پیشبینی کند. پس حزبالله و حالا، حاج قاسم در جایگاه کسی که باید به نیروهای مقاومت خارج از ایران کمک کند، پیوسته در حال آماده باش و به دست آوردن تواناییها و قدرتهای بیشتر، روزهایشان را سپری میکردند. اما این فقط یک سوی ماجرا بود. دو مسئله مهم دیگر هم وجود داشت؛ یکی اینکه تعدادی از لبنانیها و فلسطینیها اسیر اسرائیل بودند و باید با یک برنامه مشخص مثل گرفتن اسیر اسرائیلی و مبادلهشان با یکدیگر آنها را آزاد میکردند و دوم اینکه هنوز بخشهایی از خاک لبنان مانند مزارع شبعا و تپههای کفر شوبا، در تصرف اسرائیلیها بود و آن مناطق هم باید به خاک لبنان بازمیگشت.
برنامه حاج قاسم برای حزبالله
حاج قاسم در همان جلسه و جلسات پس از آن، ذهن منظم و عملکرد سیستماتیک خودش را نشان داد. مثلاً به نیروهای حزبالله که از سال ۱۹۸۲ تا سال ۲۰۰۰، به دلیل کمبود بودجه سلاح و... هیچگاه برنامهریزی سالیانه برای اقداماتشان نداشتند یاد داد که چطور برنامه سالیانه برای دورههای آموزشی، مهیا کردن تسلیحات نظامی تأسیس پادگانها و... داشته باشند. البته به آنها قولی هم داد. آن قول، تضمین فراهم کردن امکانات بود. با پیگیریهای مکرر حاج قاسم در طول آن سال، کارها طبق برنامه پیش رفت. سال بعد، او به نیروهای حزبالله گفت که این بار باید برنامهای سه ساله برای رسیدن به اهدافشان تنظیم کنند. برای اولین بار در تاریخ حزبالله، یک برنامه سه ساله هم در حوزه مسائل نظامی و هم در مسائل فرهنگی و اجتماعی تحت نظر حاج قاسم تدوین شد. برنامهای که برای اجرایی شدنش، نه هر چند وقت یک بار که بدون اغراق هر روز، چه از ایران و چه هنگام حضور در لبنان آنها را
پیگیری میکرد.
فارغ از تفاوتهای مذهبی و گرایشهای سیاسی...
در تمام این سالها رابطه دوستی «قاسم سلیمانی» و «عماد مغنیه» بیشتر و پررنگتر میشد. بماند که حاج قاسم برای انتخاب او در جایگاه معاون جهادی حزبالله نقش داشت و به دلیل تواناییهایش، او را حمایت میکرد. سال ۲۰۰۰، غرب آسیا هر روز با اتفاقهای جدیدی مواجه میشد؛ ۲۵ ماه می جنوب لبنان آزاد شد و ۲۸ سپتامبر، آریل شارون به بیتالمقدس رفت و در زمین این مسجد قدم گذاشت و حضورش در آنجا، سبب شکلگیری اعتراضات زیادی شد. این اتفاق، دقیقاً همان رخدادی بود که قاسم و دیگر گروههای مقاومت منتظر آن بودند. رفتار شارون سبب شد کارگروه ویژهای بین نیروی قدس، گروههای مقاومت فلسطین و حزبالله شکل بگیرد که در رأس آن حاج قاسم سلیمانی قرار داشت. او فارغ از تفاوتهای مذهبی و گرایشهای سیاسی همه را دور هم جمع کرد تا بتوانند انتفاضه فلسطین را توسعه دهند. پس خودش همه چیز را مستقیم پیگیری کرد و با حمایتهای میدانی و معنوی به آنها قدرت
بیشتری بخشید.
درگیری در مسائل عراق
یک سال بعد پس از ترورهای مکرر و شکلگیری عملیاتهای متعدد اسرائیلیها، حاج قاسم که دیگر ارتباط تنگاتنگی با عماد مغنیه داشت، به اینجا رسید که باید برای تأمین و توزیع سلاح میان گروههای مقاومت فلسطین (حماس، جهاد و...) اقدام کند. هدف حاج قاسم و تمام گروههای مقاومت فقط یک موضوع بود؛ نابودی اسرائیل. در همین گیر و دار هم احمدشاه مسعود کشته شد و هم یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ فرارسید که دو هواپیمای ربوده شده به دل برجهای دو قلوی آمریکا زدند و بهانه کافی جور شد تا جورج بوش نیروهایش را به خاورمیانه بیاورد؛ طوری که بیشتر از 150 هزار نیروی آمریکایی در عراق مستقر شد و حدود 30 هزار نیروی آمریکایی در افغانستان. قاعدتاً این اتفاق پشتوانههای پنهانی برای اسرائیل به حساب میآمد. حالا حاج قاسم باید بیشتر از گذشته درگیر مسائل عراق میشد.
اگر دستور حاج قاسم نبود...
وضعیت عراق با تجربههایی که در افغانستان داشت تا حدی متفاوت بود. او از همان اوایل دهه ۷۰ فراوان به افغانستان سفر میکرد. هم منطقه را میشناخت و هم راه ارتباط گرفتن با طالبان و نیروهای رسمی آن کشور را. آن قدر که یک بار وقتی با احمد شاه مسعود و چند نفر دیگر سوار بر هلی کوپتر بودند تا به نقطهای مشخص برسند، یکی دو باری نگاه به ساعتش انداخت و احساس کرد پرواز کمی طولانی شده. شرایط طوری بود که اگر فقط چند کیلومتر آن طرفتر از همان مکان مشخص میرفتند به چنگ طالبان میافتادند. خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمی توانم منطقه را درست ببینم! حاج قاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست. اگر تشخیص درست حاج قاسم نبود، فقط با کمی تاخیر در فرود، همهشان اسیر طالبان میشدند.