اسدالله علم، وزیر دربار و از نزدیکترین چهرهها به محمدرضا شاه، تنها رجل سیاسی دوران پهلوی دوم است که خاطرات خود از ١٠ سال همنشینی نزدیک با شخص شاه و خاندان پهلوی را مکتوب کرده است. این تقریرات در ٧ جلد تحت عنوان «یادداشتهای علم» به چاپ رسیدهاند و ما در این ستون به تناوب این یادداشتها را مرور میکنیم.
معاشقه با کمونیستزاده!
شاهنشاه فرمودند: «مهمان را دیشب فرستادی؟» عرض کردم خیر، این جاست و حالش هم بسیار بد است. با تب 41 درجه و احتمال مننژیت هم ما را هم بدبخت کرده است. چون اگر اتفاقی برای این دختر بیفتد، دیگر آبرویی برای ما نمیماند. شاهنشاه فوقالعاده ناراحت شدند... صبح شرفیاب شدم. الحمدلله حال شاهنشاه بسیار خوب است، ولی اول حال مریض را پرسیدند. عرض کردم باز هم ممکن نشد دیشب او را بفرستم، چون تب بالا رفت و به ۴۰ درجه رسید. خطرناک بود. ولی امروز بهتر است. غلام فکر کردم اگر او را با آن حال بفرستیم، کسی که مادرش در حزب کمونیست فرانسه و کارمند روزنامه اومانیته است، ممکن است بازی عجیبی سر ما در بیاورد. خیلی ناراحت شدند از این که مادرش کمونیست است. فرمودند: «به هر حال مواظبت بکنید، خیلی هم مواظبت بکنید.» 56.3.29
گندکاری نیروی دریایی
صبح برای مانور دریایی با کشتی به ابوموسی و تنبها رفتیم. مانور که عبارت از تیراندازی با موشک و توپ به هدفهای دریایی بود و همچنین سرعت عمل کشتیها، شاهنشاه را بسیار هم عصبانی کرد. چند گلوله توپ به هدفها انداخته شد، یکی نخورد! شاهنشاه خیلی عصبانی شدند و به فرمانده نیروی دریایی فحش دادند. تا عصری حرف نزدند. من هرچه کردم که عرض کنم، نیروی دریایی ما جوان است، تکمیل میشود، شاهنشاه قانع نشدند. فرمودند: «من که این قدر با خارجیها لجاجت میکنم و پدرشان را درمیآورم، به پشتیبانی اینهاست. اینها هم که این طور گُه از کار در میآیند.»52.2.16
عیش فارغ از غرغر شاه
دیشب در لوزان چنان که منتظر بودم دوستم وارد شد. شب بسیار خوش گذشت. صبح دیر وقت از خواب برخاستیم. دوست من پس از صبحانه گفت امروز یکشنبه است تلفنی به مادرم بکنم چون حال ندار بود. به انگلیس تلفن کرد و از آن طرف از مادرش شنید که پدرش همان دقیقه مرده است! بازی چرخ عجیب است. من پس از یک سال باید بتوانم 10 روز مرخصی دلخواه بروم و به این صورت بیفتد! باری، فوری او را به لندن فرستادم و خودم تنها ماندم و تا امروز که قرار است برگردد، تنها ماندم، چون حوصله ولگردی ندارم. پریروز در یک مغازه این جا دختر خوشگلی دیدم. قرار شد بیاید با من شام بخورد. سر شب تلفن کرد که نمیتواند بیاید. من هم به اویان به قمار رفتم. با وصف این از آزادی که دارم لذت میبرم. چه نعمت بزرگی است که غرغر و پرسش جلوی انسان نباشد!53.5.20