شماره ۳۰۸۴ | ۱۴۰۳ سه شنبه ۸ خرداد
صفحه را ببند
روایت‌هایی کمتر شنیده‌شده از رفتار و سلوک عملی شهیدمحمد بروجردی معروف به «مسیح کردستان»
از شرط مسعود رجوی تا شرط شهید بروجردی!

 [حانیه جهانیان] شهید محمّد بروجردی متولد 1338بود. اطرافیان و خانواده از همان زمان کودکی او را با نام «میرزا» صدا می‌زدند. بروجردی معتقد بود سربازی‌اش روزی آغاز خواهد شد که امام خمینی (ره) به میهن بازگردند. در سال‌های نخست جنگ ایران و عراق، از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می‌شد. از مهم‌ترین مسئولیت‌های این شهید می‌توان به بنیانگذاری گروه توحیدی صف، مسئولیت تیم حفاظت از سیدروح‌الله خمینی پس از بازگشت به ایران در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، عضو تیم ۱۲ نفره مؤسس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، فرمانده و بنیانگذار نیروی پیشمرگان کُرد مسلمان در کردستان، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا و فرمانده سپاه پاسداران کردستان اشاره کرد. بروجردی در خلال جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۶۲ بر اثر برخورد خودروی حامل وی با مین، در جاده مهاباد به نقده به شهادت رسید. بخش‌هایی از زندگی این شهید در فیلم «غریب» به کارگردانی محمدحسین لطیفی در سال 1401 اکران شد، اما کتاب جدیدی که با عنوان «محمد؛ مسیح کردستان» درباره این شهید چاپ شده، جزئیاتی بسیار بیشتر و دقیق‌تر دارد. این کتاب نوشته نصرت‌الله محمود‌زاده به‌تازگی از سوی انتشارات «روایت فتح» چاپ شده است. آنچه در ادامه می‌خوانید برگرفته از مطالب این کتاب است.

 
ماجرایی خواندنی درباره کمیته استقبال حضرت امام (ره)
روایت راوی زندگینامه شهید
آیت‌الله بهشتی سمت اتاق بزرگی رفت که بیش از بیست‌جفت کفش جلوی آن بود. شهید بروجردی پشت در شروع کرد به قدم زدن. حاج محسن رفیق‌دوست مسئولیت تدارک کمیته استقبال از امام را برعهده داشت. او چند مرسدس و یک بلیزر برای استقبال امام آماده کرده بود. به جز شیشه جلوی بلیزر، همه شیشه‌های آن  ضدگلوله شده بودند. در جلسه شورای انقلاب، مطهری، بهشتی، مفتح، طالقانی، باهنر و بازرگان حضور داشتند. مسعود رجوی، رهبر سازمان مجاهدین خلق، به همراه مهدی ابریشم‌چی و موسی خیابانی هم آمده بود. آیت‌الله مطهری پس از آنکه موضوع حفاظت از امام را مطرح کرد نگاهی به جمع انداخت و گفت: «ما دو پیشنهاد داریم. هر دو را مطرح می‌کنیم و تصمیم نهایی را رأی می‌گیریم.» سپس رو به مسعود رجوی کرد و گفت: «ما آماده هستیم طرح شما را بشنویم.» رجوی گفت: «ما ضمانت کتبی می‌دهیم هیچ اتفاقی برای امام نیفتد.» سپس موسی خیابانی گفت: «اگر شما به ما اسلحه بدهید، ما 150نفر را مسلح خواهیم کرد و تمام مسیرها را پوشش خواهیم داد. هیچ‌کس حق دخالت در تصمیم‌های نظامی ما را نخواهد داشت. فرودگاه را در اختیار می‌گیریم. از پای پلکان هواپیما، امام خمینی را تحویل خواهیم گرفت و تا پایان مراسم ایشان را همراهی خواهیم کرد.» در ادامه مسعود رجوی گفت: «دو شرط هم داریم؛ از ابتدا تا انتهای مراسم هیچ‌کس غیراز خودم همراه آیت‌الله خمینی نخواهد بود.» مطهری به بهشتی گفت: «شما طرح دوم را بخوانید.» آقای بهشتی کاغذی را که از میرزا گرفته بود از جیب بیرون آورد و گفت: «لابد شما هم نام گروه توحیدی صف را شنیده‌اید. آنها در دو سال گذشته فعالیت زیادی داشتند، ازجمله ترور مستشارهای آمریکایی. آنها روی جزئیات کار کرده‌اند. از نحوه نشستن هواپیما که درصورت پیاده شدن امام، کسی نتواند از برج مراقبت به ایشان تیراندازی کند تا تهیه اسلحه و انتقال آن به فرودگاه. آنها 10دستگاه اتومبیل ضدگلوله پیش‌بینی کرده‌اند و علاوه بر آن آمادگی دارند درصورت لزوم، چهارهزار نفر را مسلح کنند. تهیه اسلحه هم به‌عهده خودشان است. من به رهبر آنها اطمینان دارم. جوان ناشناخته‌ای است، اما بارها صلاحیت خود را ثابت کرده است.» طالقانی پرسید: «پیشنهاد آنها چیست؟» بهشتی مکثی کرد و گفت: «آنها برخلاف مجاهدین تنها یک شرط دارند.» و سپس با صدای آرامی پیشنهاد شهید بروجردی را خواند: «هیچ‌کس متوجه نشود ما افتخار این مسئولیت را به‌عهده گرفته‌ایم. می‌خواهیم چون گذشته ناشناخته باشیم. ترس آن را داریم که تمام زحمات ما نزد خدا بی‌اثر شود. ما قصد نداریم در هیچ شرایطی سهمی از انقلاب برای خود قائل شویم.»

برو آن اعدامی را آزاد کن!
روایت راوی زندگینامه شهید
هدایت (همرزم شهید بروجردی) گزارش کامل زندانی‌های سنندج را آماده کرده بود. بروجردی درصدد بود از طریق توبه، عده اعدامی‌ها را کاهش دهد. او از قاضی ویژه این موافقت را گرفته بود که به افراد نادم یک‌بار دیگر فرصت زندگی دهد. هدایت گفت: «این 22نفر به قتل و غارت در جنگ سنندج اعتراف کرده‌اند و به آن افتخار می‌کنند.» بروجردی پرسید: «یعنی راهی برای توبه نمانده؟» هر دو رفتند سمت بند مخصوص اعدامی‌ها که اغلب جوان بودند. بروجردی به یکی از اعدامی‌ها گفت: «چرا قبول نمی‌کنید شما در عالم مستی با سراب این گروه‌ها روزگار می‌گذرانید، چرا؟» تا سحرگاه با این 22نفر صحبت کرد. آن شب نه زندانی‌ها خواب داشتند نه بروجردی و نه هدایت. دم‌دمای صبح در چشم‌های مضطرب اعدامیان رگه‌هایی از ترس دیده می‌شد. سه نفر اول را به جوخه بستند. نوبت به گروه دوم که رسید، یک نفر از آنها ایستاد. پاسداری که او را همراهی می‌کرد، نهیب زد تا حرکت کند، اما زندانی اعتنایی نکرد. این بار پاسدار لگد محکمی به او زد و هلش داد سمت جوخه. هدایت رفت جلو و خیلی جدی گفت: «چرا لگد زدی؟» پاسدار گفت: «چرا نزنم؟ او لحظه‌ای بعد سَقط خواهد شد.» بروجردی از قاضی پرسید: «نحوه اجرای حکم او چیست؟» قاضی گفت: «تیرباران توسط جوخه اعدام، اما این لگد حق او نبود.» بروجردی رفت سمت جوخه. نگاه خشمناکی به آن پاسدار انداخت و گفت: «چرا سر خود لگد زدی؟» پاسدار که بروجردی را می‌شناخت، با ترس و دلهره گفت: «مگر چیزی شده؟» بروجردی گفت: «برو آن اعدامی را آزاد کن؛ شما می‌توانی به همان صورت که لگد خوردی به او لگد بزنی.» اعدامی باورش شده بود این یک بازی نیست. چشم انداخت به بقیه اعدامی‌هایی که نظاره‌گر او بودند. پاسدار پشت کرد و منتظر ماند. انگار داشت تحقیر می‌شد که توسط یک اعدامی، تنبیه شود. چنان لگدی خورد که به نیم‌متر جلوتر پرتاب شد. پاسدار گفت: «اجازه می‌دهید تیر خلاص را خودم به او شلیک کنم آقای بروجردی؟» تا اعدامی نام بروجردی را شنید، جاخورد. اشاره کرد حرفی دارد. بروجردی جلو رفت. جوانِ اعدامی گفت: «فرمانده‌های کومله خیلی از شما وحشت دارند. شما در تصور ما یک خونخوار بی‌رحم هستید.» بروجردی نگاه عمیقی به او کرد و گفت: «تو هنوز فرصت داری.» جوان ادامه داد: «گمان نمی‌کردم اما حالا یقین دارم. می‌خواهم پیش از مرگی که خودم انتخاب کردم کاری کنم که جبران بعضی از اشتباه‌هایم شود. من آدرس سه انبار مهمات کومله را به شما می‌دهم که شبانه آنها را منفجر کنید.» بروجردی هدایت را صدا زد و گفت: «او را به همراه چند پیشمرگ به آدرسی که می‌دهد، ببرید.» اعدامی‌ها زل زده بودند به آن جوان که نامش «سعید بانه‌ای» بود. لحظه‌ای بعد، پانزده نفر از اعدامی‌ها جلو آمدند و اظهار ندامت کردند. مدتی بعد، شبی که فرمانده یک محور عملیاتی از پاکسازی برمی‌گشت، نزد بروجردی رفت و گفت: «سعید بانه‌ای دیشب در کمین کومله گرفتار شد و تا آخرین نفس ایستاد. غُرش می‌کرد و به دشمنی که تا یک ماه پیش، از یاران او به شمار می‌آمدند، یورش می‌برد. از پشت صخره‌ای بیرون پرید که روی سرشان هوار شود، اما ناگهان به رگباری بدنش سوراخ‌سوراخ شد و آرام گرفت.» بروجردی سر بلند کرد و گفت: «جسدش را باعزت و احترام به روستایش ببرید تا روستائیان باور کنند او عضو کومله نیست. به آنها بگویید که سعید به‌عنوان یک پیشمرگ مسلمان کُرد با افتخار بر شهادت بوسه زد.»
 
وقتی اسلحه را دست یکی از زنان داد
روایت راوی زندگینامه شهید
پیشمرگان یک گام دیگر جلو کشیدند و رفتند زیر تیغ ضدانقلاب. توجه بروجردی به پیشمرگانی بود که هنوز مقاومت می‌کردند. بروجردی گفت: «این بار به بچه‌ها سفارش می‌کنم روی ایمان اینها بیشتر کار کنند. اگر روحیه آنها از جانب خدا تقویت شود، در این صحنه‌ها کم نمی‌آورند.» ناگهان چهار پاسدار خیز برداشتند. بروجردی پرید جلو و گفت: «تا من دستور ندادم حق دخالت ندارید. بگذارید شهر را خودشان آزاد کنند.» مجروحان سینه‌خیز، خود را عقب می‌کشیدند. بروجردی به نخستین پیشمرگ که رسید گفت: «پس چرا عقب‌نشینی؟ ایمان‌تان چه شد؟» یقه پیشمرگ جوان را گرفت و گفت: «کُرد یعنی غیرت، یعنی ایستادگی.» سپس اسلحه را از دستش قاپید و رفت سمت زنی که جرأت کرده بود وارد خیابان شود. اسلحه را داد دستش و گفت: «بروید شهر را از ضدانقلاب پس بگیرید.» فرمانده یک قدم جلو کشید. تفنگ را از دست زن گرفت. غرورش درحال انفجار بود. راه افتاد و در پناه تخته‌سنگی مسیر جدیدی را انتخاب کردند. از گذرگاه که عبور کردند هر گروهی خیابانی را برای پاکسازی انتخاب کرده بود.
 
هدف ما کشتار نیست!
روایت حمید عسگری (همرزم شهید)
در پاکسازی مهاباد، بسیاری از نیروهای مردمی به ما کمک می‌کردند. خیلی از آنها صرفا به‌خاطر علاقه‌ای که به بروجردی داشتند، ارتباط‌شان با ما قطع نمی‌شد و هرچند وقت یک‌بار به ما سر می‌زدند و آمار و گزارش‌های مربوطه را به ما می‌دادند. یک‌بار پیرمردی از اهالی روستاهای اطراف مهاباد نزد بروجردی آمد و با حالتی خاص گفت: «این روستا، روستای منه. اگه این روستا رو با خمپاره بزنید، تعداد زیادی از ضدانقلاب‌ها کشته می‌شن. هم‌اکنون، روستا رو با خمپاره بزنید، دیگه احتیاجی به آوردن نیرو ندارین. در این صورت نهایتا چند نفر از مردم کشته می‌شن و این بهتره تا اینکه شما نیرو بیارین و تلفات بدین.» بروجردی خیلی آرام و متین به او گفت: «پدرجان! این کار، هدف ما نیست. هدف جمهوری اسلامی این نیست که همه رو بکُشه و مناطق رو پس بگیره. هدف ما اینه که ان‌شاءالله کاری کنیم و طوری عمل کنیم که اسباب هدایت فریب‌خورده‌ها رو فراهم کنیم و راضی نیستیم که قطره‌ای خون از دماغ هیچ مسلمونی بریزه.»
 
معنای جمله حضرت اباعبدالله(ع) چه بود؟
روایت همسر شهید
ماه شعبان رسیده بود و حال‌وهوای جشن و شادی در همه جا موج می‌زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان سفری به تهران داشته باشیم که بچه‌ها هم آب و هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند. چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب حضرت آقا اباعبدالله الحسین(ع) را دیدم که به خانه ما آمده‌اند و دنبال چیزی می‌گردند... از ایشان پرسیدم: «آقا! چی می‌خواین!» ایشان فرمودند: «من می‌خواهم چیزی را از شما بگیرم!» گفتم: «آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می‌فرمایین؟!» از خواب که برخاستم مفهوم خواب را نفهمیدم. دائماً با ذهنم کلنجار رفتم. دلشوره عجیبی گرفته بودم... چند روز گذشت و حاج آقا پیغام داد که برای دیدنش به ارومیه برویم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند که دیدار آخرمان است. وقتی خبر شهادت حاج آقا به من رسید به این باور رسیدم که او به راستی از شهادت خود خبر داشته و خواب من نیز با شهادت او تعبیر شده است.

نمی‌دونم چرا همه‌ش پای راستت ضربه می‌خوره؟!
روایت همسر شهید:

در ارومیه بودیم که حاج آقا پیغام داد، آماده شوید برای رفتن به تهران. حدس زدم که حاج آقا مثل همیشه در تهران جلسه‌ای دارد و به این بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شدیم و منتظر ماشین ماندیم. قرار بود به سپاه برویم و از آنجا عازم تهران شویم. اما ماشین سر از یک بیمارستان درآورد! تعجب کردم و حدس زدم که برای حاج آقا اتفاقی افتاده است. حاج آقا بارها پای راستش ضربه دیده بود. یک‌بار که از هلی‌کوپتر پریده بود پای راستش ضربه خورد و بعداً هم چندین بار در تصادف... به او گفتم: «حاج آقا! آخرش این پای راستت رو از دست میدی؛ از بس که تصادف می‌کنی. نمی‌دونم چرا همه‌‌ش همین پات ضربه می‌خوره!» حدس من بی‌جا نبود. وقتی هم که ایشان شهید شد در عکس جنازه‌اش دیدم که پای راستش بر اثر انفجار مین قطع شده است.

 


تعداد بازدید :  61