شماره ۱۱۱۸ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۱۷ ارديبهشت
صفحه را ببند
منزویِ رفیق‌باز!

صادق رضازاده|  تنها نشسته بود گوشه‌ای و روی مبلی خاکستری رنگ لم داده بود. سیگاری آتش زد و زیرسیگاری را به سمت خودش کشید. پسر جوانی که قد بلندی داشت و کوله‌ای روی دوش‌اش انداخته بود، وارد دفتر شد. دفتری قدیمی با در و پنجره‌ای دود گرفته و یک دست میز و صندلی و مبلی کهنه که سن‌شان شاید به بیشتر از 15 سال هم می‌رسید. خسته بودند. مثلِ صاحب این دفتر و دستک. تلخ بودند چون حرف‌های او. جایی حوالیِ میدان هفت تیر بود. پسر جوان که شغل‌اش روزنامه‌نگاری بود و برای دیدن و مصاحبه پیشِ آقای کارگردان می‌رفت دست‌هایش می‌لرزید اما نمی‌خواست که او متوجه این موضوع بشود. با درست کردن یقه‌ پیراهن و کشیدن دستی بر موهایش سعی کرد پنهانش کند. احتمالاً پسر موفق شد. برای اولین بار بود که مرد را می‌دید. او را ایرج صدا می‌زدند. ایرج قادری که بعضی دوستانِ نزدیکش به او ایرج خان می‌گفتند و بعضی‌ها هم ایرج جون صدایش می‌زدند. دوستان زیادی داشت. خوش مشرب بود و اهل رفیق‌بازی. ایرج سیگارش را که خاموش کرد ناگهان صدایِ زنگ در آمد. در را باز کرد. دختربچه‌ای بود با موهای حنایی و چشمان سبز که وارد دفتر شد. به پسرِ جوانِ روزنامه‌نگار گفت که برود و برای خودش چای بریزد و با بیسکوئیت‌های رویِ میز از خودش پذیرایی کند و خودش مشغول بازی کردن با دخترک شد. مدام قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌مرد و زنده می‌شد برایش. طبق معمول یقه پیراهنش تا سینه باز بود  و پیراهن سفید اتو کشیده‌ای در تن داشت که هرکس می‌تواند حدس بزند در قامت یک مردِ خوش‌اندام می‌تواند چقدر جا افتاده باشد. همیشه هم چندنفری بودند که سن‌شان از او کمتر بود و از شیفتگان و سینه چاکانش بودند که دور سرش می‌گشتند. هم مراقبش بودند، هم شاگردانش، هم دوستانش. اما هرچه بود همه‌شان از او حساب می‌بردند. اما ایرج خان دیگر اویِ سابق نبود. روزبه‌روز منزوی‌تر می‌‌شد. او را یک چیزِ دهشتناک گرفته بود. بیماری‌ صعب‌العبور «اسمش را نبر» که خودش می‌گفت، یقه‌اش را گرفت به یکباره و زار و زندگی ایرج را نابود کرد. عصرها یکسری رفقا هستند که می‌دیدشان و شب هم صحبت‌های خانوادگی و بعضاً کاری. درباره‌ فیلمنامه حرف می‌زند. او حتی فکرش را هم نمی‌کرد که بخواهد این کاره شود. ایرج دانشجوی رشته داروسازی بود که درس و دانشگاه را رها کرد تا برود دنبال سینما. او به همان مراقبان، شاگردان، رفقا و آن پسرجوانِ روزنامه‌نگار می‌گفت: «روحاً آسایش ندارم. روحاً آزرده‌ام. می‌خواهم فیلم بسازم. فیلم خوب هم بسازم. می‌گویند نه نباید بسازی. سالی یک دانه فیلم یا نهایتش دو تا... انگار صدقه می‌دهند که اجازه می‌دهند آدم فیلم بسازد.»
17 اردیبهشت (1391)، سالروز درگذشت ایرج قادری، فیلمنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر


تعداد بازدید :  248