شماره ۱۱۱۵ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت
صفحه را ببند
کلنگی‌ها
بزرگ‌پا
علی رمضان - طنزنویس [email protected]


داشتیم مثل آدم، شوت یه ضربمان را می‌زدیم که سالار از خانه‌شان پرید بیرون و شروع کرد به دویدن. هنوز چند متری از درخانه‌شان دور نشده بود که یک دمپایی زوزه‌کشان، هوا را شکافت و صاف خورد پس کله‌اش. ضرب‌دست مادرش بود. حرف نداشت. مامان سالار ازصبح تا شب پهن می‌شد، روی سکوی خانه‌شان و سبزی پاک می‌کرد. برای هیچ‌ چیز هم ازجایش تکان نمی‌خورد. همه‌ کارها را از همان‌جا انجام می‌داد. همین‌طوری حتی غذا هم می‌پخت. یکی از دخترهایش را درآشپزخانه می‌گذاشت کنار گاز و خودش ازهمان جلوی درشروع می‌کرد دادزدن و دستوردادن. یکهو می‌دیدی صدای کلفتی از وسط کوچه نعره می‌زند: «پیاز رو خرد کن»، اگر کسی اهل محل نبود و گذرش به آن‌طرف‌ها می‌افتاد، با خودش فکر می‌کرد دارد از وسط حیاط دیوانه‌خانه رد می‌شود‌. مامان سالار اما وقتش را برای اینطور فکرها تلف نمی‌کرد. تا خردشدن پیازها، چند تا شاهی خرد می‌کرد و وقتش که می‌شد، داد می‌زد: «حالا بریز تو روغن، بذار سر گاز»، این را می‌گفت و تا دستور بعد نیم‌کیلو تره پاک می‌کرد. جاهای حساس غذا که می‌رسید، فریادش هم بلندتر می‌شد. «از ادویه تو قوطی سبزه، قد دوتا ناخن، بیشتر نریزی‌ها». تمام همسایه‌ها خبر می‌شدند که امروز غذا آش دارند یا اشکنه. عربده‌هایش فقط بدرد تازه‌عروس‌های کوچه می‌خورد که همزمان از روی دستور غذایش آشپزی می‌کردند. با پاک‌کردن، شستن و خردکردن سبزی، نان بچه‌هایش را می‌داد. ازهمان روی سکو هم تربیتشان می‌کرد. اصلی‌ترین ابزار تربیتش هم دمپایی بود. خواهرهای سالار را نمی‌زد، فقط مویی ازکنارشان رد می‌کرد. می‌دانست اگر خط و خش بیفتند، روی دستش می‌مانند، اما خود سالار به این راحتی‌ها رام نمی‌شد. تمام کمرش جای سایز 44 بود، آن هم بزرگ‌پا، ولی هنوز چموشی می‌کرد.
سالار از این تکه پلاستیک، دل پرخونی داشت اما جرأت نمی‌کرد که خودش تنهایی برود سراغ دمپایی. برای همین هم عملیات پیچیده‌ای طراحی کرد که دوتا دستیار لازم داشت. بلافاصله هم آمد سراغ من و اصغر تا ما را خر کند. کار سختی نبود. ما خر شدیم. پیشنهادش از آنهایی بود که نمی‌شد رد کرد. نمکی محل، یک‌جور مبادله‌ کالا به کالا راه انداخته بود. از تعویض دمپایی پاره با جوجه رنگی. معامله‌ شیرینی بود، اما دمپایی مامان سالار پاره نبود. از آن جلو بسته حنایی‌های عمری بود. نه کفش ساب می‌رفت، نه جایش ترک برمی‌داشت. پوستش مثل اسب آبی همزمان هم سفت بود، هم نرم. معلوم نبود چه جنسی دارد که قد تیوپ لاستیک، پلاستیک داشت. آن‌قدر سنگین بود که به محض برخورد، کمر را تا می‌کرد.
قبلا لنگه دمپایی بچه و آبکش شکسته برای نمکی برده بودیم اما جز چند تا سنگ نمک، چیزی دستمان را نمی‌گرفت. می‌گفت پلاستیکی ندارند که به جوجه برسد. برای خودش یک شعر هم ساخته بود. «هرکی جوجه رنگی می‌خواد، جور پلاستیک بکشه». با این‌که بویی از وزن و قافیه نبرده بود اما تبلیغ هیجان‌انگیزی بود. آن دمپایی 44 بزرگ‌پا، با آن همه پلاستیکش، آخرین امید ما برای رسیدن به رویای جوجه‌دارشدن بود.
مامان سالار فقط یک‌جا درطول روز از دمپایی دل می‌کند. آن هم پشت در دست به آب بود. سالار رفت داخل خانه تا خواهرهایش را سرگرم کند و برای بی‌گناهی‌اش شاهد داشته باشد. من زاغ سیاه کوچه را چوب زدم و اصغر از درهمیشه باز خانه سالار اینها، رفت تو و چند ثانیه بعد با دمپایی بیرون آمد.
نمکی اما دمپایی‌ها را شناخت. جوجه که نداد هیچ، دمپایی‌ها را هم گرفت تا به صاحبش پس بدهد. حالا بدتر از فیل ابرهه، نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. عملیات دمپایی شکست سختی خورد. از ترس برگشتن به محل، تا شب نشستیم کنار ریل و منتظر قطار شدیم تا بیاید و برای مسافرها دست تکان بدهیم، بلکه اینطوری دلمان باز شود.

 


تعداد بازدید :  448