| جواد غذایی| سعید گفت: حاضر شو میخوایم بریم سفر انتخاباتی. گفتم که چی بشه؟ معلومه انتخاب میشم، دیگه این کارا لازم نیست. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و عکسی ازتمام نامزدها را درآورد و دست گذاشت روی یک عکس و گفت: اینو همه میشناسن حتی دستفروشها، ولی بازم سفر میکنه. این یکی 4ساله رئیسجمهوریه و بغل دستیش هم دستیارشه، مثل مدیر و ناظم مدرسه آدمای مهمی هستن، شهرتشون از اصغر جوجه هم بیشتره ولی بازم دم انتخابات سفر میرن. این یکی هم که شبیه رئیسجمهوریه رو نمیشناسم. فکر کنم تازه اومده تهران، به هرحال توی خونه نمیشینه، اونم سفر میره. موند این دوتای دیگه با تو. فکر کردم منم با شما 4نفری دنگ بذاریم بریم دربند، درکه. گفتم: پسرجان همین کارارو کردی ردصلاحیت شدی، این فصل سال شمال خوبه. برو از بابات رضایتنامه بگیر، منم بابامو راضی میکنم اجازه بده با اعضای ستاد بریم سفر. علامت پیروزی را به هم نشان دادیم. رئیسجمهوری باید فرصتشناس باشد.