شماره ۱۱۱۰ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۷ ارديبهشت
صفحه را ببند
جیگرکی نیست/ قسمت نوزدهم
فراموشی

علی‌اکبر محمدخانی طنزنویس [email protected]

اگر کسی از من می‌پرسید، می‌گفتم حقی ازهمان روز که میراث عمه کتی سومالیایی را از دست داد، دیوانه شد، پیش از مرگ رودابه، پیش از آن‌که مقابل گربه مادر بنشیند و خودش را بِلیسد.
دوباره کبریتی روشن کردم، درون سیاهی گرفتم و حرکت کردم، حقی دنبالم آمد، چیزی نرفته بودیم که با صدای بلند گربه‌ای، حقی توی سَرَش زد و با گفتن «ای وای، بچه را گربه خورد» راهِ رفته را برگشتیم. حقی تا چهره پنجول‌کشیده رستمک را دید، دوید و غول‌بیابانی را در آغوشش گرفت. بعد از رودابه، این احساسِ مادرانه نچسبِ حقی نسبت به رستمک، بدجور توی ذوقم می‌زد، اما به‌ هرحال تحملش می‌کردم.
از دهان رستمک دُمِ‌ چند بچه گربه آویزان بود، دُم‌های بیچاره انگار که هنوز باورشان نشده باشد مرگ با کسی شوخی ندارد، بازی‌گوشانه و به شکل هماهنگ به چپ و راست تکان می‌خوردند، گربه مادر روبه‌روی رستمک نشسته بود و با سَر، حرکت دُم بچه‌هایش را به چپ و راست دنبال می‌کرد، رستمک درچشم به‌هم زدنی ادامه بچه‌ گربه‌ها را جَوید و قورت داد. گربه مادر انگار منتظر شعبده‌ای باشد، همچنان به دهان رستمک نگاه می‌کرد.
حقی با مَنقل اسفند آمد و دور سَرِ رستمک چرخاند و خدا را شکر کرد که بچه گربه‌ها رستمک را نخورده‌اند. گربه مادر وقتی دید شعبده‌ای درکار نیست و بچه‌هایش دیگر از دهان رستمک برنگشتند، شروع کرد به بی‌تابی، حقی یک تکه جگر برایش انداخت، گربه همچنان که بی‌تابی‌ می‌کرد، شروع کرد به بوکشیدن جگر، بعد انگار دوباره یاد بچه‌هایش افتاده باشد، مات و مبهوت به دهان رستمک خیره شد و پس از مکثی طولانی، بدون هیچ دلیلی شروع کرد به لیسیدن خودش، بعد هم حواسش پرتِ یک خرمگس شد و دوان دوان از جیگرکی بیرون رفت. همیشه نسبت به این اخلاق گربه‌ها حسادت کرده‌ام، زود فراموش می‌کنند، کاش ما هم به همین راحتی همه چیز را فراموش می‌کردیم، حیف که گربه نیستیم.
خیال حقی که ازجانب رستمک راحت شد، به تونل تاریک برگشتیم. مسیر تنگ بود و تاریک، اما خیلی طول نکشید که به زیرزمینی که حقی گفته بود، رسیدیم. عجیب بود، موقع قرارداد صاحب ملک چیزی از این زیرزمین نگفته بود، وگرنه حتما قیمت را چندبرابر می‌کرد، زیرزمین بزرگتر ازخود مغازه بود، در روشنایی شعله کبریت، حقی بی‌معطلی رفت سر چاه و گفت: «از همینجا آب آوردم»، بعد یک بشکه را درون چاه انداخت و با طناب آن‌ را بالا کشید و جلوی من گرفت.
گاهی اوقات آدم نمی‌داند با آنچه دنیا یکهو جلوی پایش انداخته، چکار کند؟ مثل من که دقیقا نمی‌دانستم از آنچه می‌دیدم خوشحال باشم یا ناراحت. معجزه‌ای که همزمان هم رحمت بود هم عذاب. پس بی‌معطلی خندیدم و گفتم: «نفت است، نفت، چاه نفت زیرپایمان است حقی، همه بدبختی‌هایمان تمام شد، می‌فهمی؟» حقی انگار چیزی ازحرف‌هایم نفهمیده باشد، کمی نگاهم کرد، بعد ناگهان شروع کرد به لیسیدن خودش، روی سینه‌اش را و بعد دست‌هایش را لیسید، آب دهانش را ازطریق دست‌ها مالید به صورت و پشت گوش‌هایش. گفتم: «حقی می‌شنوی چه می‌گویم؟ بالاخره نوبت ما رسید که از دنیا کام بگیریم.» حقی مات و مبهوت مرا نگاه کرد و گفت: «یعنی من روی رودابه نفت ریختم؟ یعنی من او را کشتم؟» بعد انگار با خودش حرف بزند، گفت: «نه، نه، من نکشتم، من... نفت...رودابه... من رودابه را...دوست...» حقی همچنان که خیره به من نگاه می‌کرد، دوباره خودش را لیسید.  حقی پاک دیوانه شده بود، هرچه تلاش کردم، دیگر نتوانستم بخندم، پس من هم شروع کردم به لیسیدن خودم، شاید از این راه گذشته را فراموش می‌کردم، رودابه را فراموش کنم، آتش را، خودم را فراموش کنم، اما مگر می‌شد؟
برای ساعت‌ها شاید درتاریکی خودمان را لیسیدیم، تا شاید پاکیزه شویم، اما این لکه تاریک روی دامنمان خیال پاک‌شدن نداشت. ناگهان کبریتی روشن شد و صدای رستمک آمد که گفت: «چرا ماتم گرفتید دیوانه‌ها؟ باید جشن بگیریم، حالا ما ثروتمند‌ترین مردان این مملکتیم.» حقی گفت: «رودابه» رستمک گفت: «گور بابای رودابه» من و حقی به هم نگاه کردیم، زیر لب گفتیم: «گور بابای رودابه»، و به همین سادگی ثروتمند‌ترین مردان روزگار خود و شاید بدترین آنها شدیم.


تعداد بازدید :  617