محسن پوررمضانی معاون گروه شهرونگ
توی تحریریه هیچکس را نمیشناختم. هادی همان روز اول بچهها را معرفی کرد. من هم سری را تکان دادم و یک خوشبختم الکی گفتم ولی هیچ اسمی یادم نماند. شبش یک روزنامه برداشتم تا اسم بچههای بخش را یاد بگیرم. بیشتر متنها بدون اسم بود و آنهایی که اسم داشتند، بدون تصویر. فقط اسم مهدی را یاد گرفتم که دبیر عکس بود. فردایش بهش گفتم: «آقا قیافهت برام خیلی آشناست، اسمت مهدی نیست؟!» لبخندی زد و سعی کرد یادش بیاید کجا همدیگر را دیدهایم. از سربازی تا مهدکودک را گفت و هیچ جای مشترکی پیدا نکردیم. روز بعد از روش دیگری برای دوستیابی استفاده کردم. چند تا سیبی که سالها توی یخچال مانده بود، بردم سرکار. عصر که شد کپکِ سیبها را با چاقو جدا کردم و پوست چروکشان را گرفتم. چند قاچ زدم و گذاشتم توی یک پیشدستی. اول ازهمه به مهدی تعارف کردم. یک قاچ برداشت و نصفش را گاز زد و دوید طرف دستشویی. این سیاهنمایی اثر بدی روی بقیه گذاشت و هرچه اصرار کردم کسی دست به سیبهایم نزد و خودم همه را خوردم. پیداکردن دوست کار راحتی نبود. تا سه روزِ بعدش نتوانستم بروم سرکار و سیب بالا میآوردم. روزهفتم سعی کردم خودم را با محیط کار جدید سازگار کنم. خیره شدم به مانیتور و خبرها را خواندم. کرهشمالی میخواست دنیا را بترکاند، آمریکا قلدربازی درمیآورد، روسیه هم معلوم نبود میخواست چه چیزی را توی پاچه چه کشوری کند و خاورمیانه آنقدر اوضاعش به هم ریخته بود که فلسطین آرامترین کشور منطقه محسوب میشد. توی ایران هم فضای انتخابات بود و همه دنبال چند جفت گوش مفت میگشتند تا تحلیلهای عمیقشان را فرو کنند توی لوله اُستاش کسی. فقط خواندن همین خبرها ۳۰درصد احتمال افسردگی را بیشتر میکند و باید یک جعبه کمکهای اولیه پر از پروزاک و زُلُفت بگذارند توی دفتر هر روزنامهای. ناگهان پسر ریشویی که نزدیک مهدی نشسته بود، صدایش را ول داد توی دفتر «عروس چقدر قشششنگه ایشالا مبارکش باد... شله شله» «ش» را میکشید و وقتی زیباییهای عروس را توصیف میکرد، با دست خودش را نشان میداد و یک حرکت ریزِ گردن هم بهش اضافه میکرد. انگار روزنامهنگارها هم یاد گرفته بودند چطور با افسردگی مقابله کنند. گزینه خوبی برای دوستی به نظر میرسید. میخواستم بروم کنارش و باهاش همآوا شوم و از زیباییهای داماد بگویم ولی دختری ازبخش اجتماعی داد زد؛ «بقایی هم اومد برای ثبتنام» رگبارِ تحلیلها شروع شد و مجبور شدم عقبنشینی کنم. نمیدانستم از کجا میآورند این همه تحلیلهای آماده را. سعی کردم بگردم و تحلیلی، چیزی پیدا کنم برای گفتن. هرچه زور زدم، فایدهای نداشت. رفتم دستشویی که بهتر فکر کنم. درِ توالت فرنگی را پایین آوردم و نشستم رویش. آرنجم را گذاشتم رو زانو و دستهایم را ستون کردم زیرچانه. سعی کردم ذهنم را در اندیشههای عمیق غرق کنم. هنوز یکی دومتری توی عمق نرفته بودم که دستگیره در چرخید و تا بیایم سرم را بلند کنم و چیزی بگویم، صدای جیغی آمد و پشتبندش صدای عذرخواهی و خنده. سریع بلند شدم و سیفون را طبق عادت کشیدم و رفتم بیرون. همین که پایم را گذاشتم توی دفتر تحریریه، صدای خنده رفت روی هوا. چند تا از دخترها دستشان را گذاشته بودند جلوی دهان و به زور جلوی خندهشان را میگرفتند. صورتشان کبود شده بود و هر ازچندگاهی میرفتند زیر میز و کمی میخندیدند و نفس میگرفتند و دوبار میآمدند بالا. یک نفر داشت با تلفن خبر را به طبقات دیگر میرساند و چند ثانیه بعد صدای خنده از دفتر معاون سردبیر آمد. تا بهحال هیچکدام از طنزهایی که نوشته بودم، نتوانسته بود اینقدر آدمها را بخنداند. مهدی زد روی شانهام و گفت: «نکنه توی دستشویی همدیگه رو دیده بودیم؟!» از فردای آن روز همه من را میشناختند و با لبخند از کنارم رد میشدند. دیگر لازم نبود برای معرفی خودم از اندیشههای عمیق استفاده کنم.