| صادق رضازاده|
پیرمرد در گوشهای آفتاب میگرفت و به کارهای مزرعه رسیدگی میکرد. دهکده ساکنان زیادی نداشت، آقای ریچارد شکسپیر را با موهای سپید و کلاهی که همیشه بر سر داشت همه میشناختند. او از مردمِ شهر گریزان بود و هر شهریای که میدید با او بدرفتاری میکرد یا اصلا به او اعتنا نمیکرد. او یک پسر داشت که اسمش جان بود. حریف هرکس میتوانست بشود جز پسرش. جان پایش را در یک کفش کرده بود که میخواهد به شهر برود. با هر ترفندی که بود پدرش ریچارد را راضی کرد اما با دلخوری به شهر رفت، به شهر استرتفورد و روزهای زیادی از خیابانی به خیابان دیگری میرفت، برای پیدا کردن شغل و درنهایت به شغل پوستفروشی پرداخت. او در همان حالهایی که داشت، روزی دختری را دید که به همراه پدرش به خرید آمده بودند. اسم دختر ماری بود. ماری آردن که دختر یک کشاورز ثروتمند بود دیگر یکی از مشتریهای ثابت جان شده بود. این رفتوآمدها آنقدر زیاد شد که جان دلبسته ماری شد و تمام سعی و تلاشش را کرد که او را بهدست آورد. او شاد و سرمست در کنار ماری یک زندگی مشترک نسبتا آرام را شروع کردند. آنها در رویای بچهدار شدن بودند تا اینکه ماری پسری به دنیا آورد و نامش را ویلیام گذاشتند. کودکی که بیشفعالی داشت، شوخ بود و بعضی اوقات با کارهایش امان مادر و پدرش را میبرید. او را به مدرسه فرستادند و در همان مدت کوتاهی که آنجا بود لاتین و یونانی یاد گرفت. اما خیلی زود به علت کسادی شغل پدر ناچار شد برای امرار معاش خودش هم که شده، مدرسه را ترک و شغلی پیدا کند. نخستین جایی که رفت قصابی بود و شد شاگرد قصاب! ویلیام از زمانی که به مدرسه میرفت آنقدر علاقهمند به ادبیات شده بود که در موقع کشتن گوساله هم خطابهای میسرود و شعر میخواند! هنوز 18سالش تمام نشده بود که از دختری که 7سال از او بزرگتر بود خوشش آمد. اسم دختر آنهثوی بود. در دهکدهای مجاور شد و با آنهثوی عروسی کرد. او میخواست مثل آدمهای مشهور زندگی کند و درست مثل همانها رفتار میکرد. به قدری تحتتأثیر هنرپیشگان و هنرنمایی آنان قرار گرفته بود که تنها به لندن رفت تا بتواند کاری برای خودش دستوپا کند تا همسر و بچههایش مرفه باشند. به سراغ چند تماشاخانه رفت تا اینکه بالاخره در یکی از آنها مشغول شد. ابتدا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد و شبها همانجا میخوابید. اما ویلیام برای نگهبانی اسبها به لندن نرفته بود با مدیران تماشاخانه صحبت کرد و کمکم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامههای ناتمام پرداخت. چیزی نگذشت که به او نقش کوچکی دادند و روی صحنه تئاتر آمد. وظایف پشت صحنه را هم برعهده میگرفت. دیگر همه داشتند به او حسادت میکردند اما ویلیام توجهی به کسی نمیکرد. مینوشت و مینوشت و مینوشت. آنقدر نوشت و تمرین کرد که دیگر تمام همقطارانی که به ویلیام حسادت میکردند، دوستدار او و طرفدار شعرها و نمایشنامههایش شدند.
23 آوریل (1616)، سالروز تولد ویلیام شکسپیر شاعر و نمایشنامهنویس