علی رمضان طنزنویس [email protected]
آقای فکور، معلم علوم و آزمایشگاهمان بود. استخوانی و کشیده با موهای پَرکلاغی. یک روپوش هزار رنگ هم داشت که آنقدر نتایج آزمایش رویش ریخته بود، دیگر چیزی از سفیدیاش به چشم نمیآمد. خنده از لبش نمیافتاد. به هر بهانهای میگفت: خنده بر هر درد بیدرمان، دواست و بعد هم خودش غشغش میخندید. فرقی نمیکرد زنگ اول باشد یا آخر، همیشه پرانرژی و سرحال بود. مثل نوار ضبطشده درس را از حفظ میگفت. کلمات را جویده جویده میگفت و با دست و پایش جملات را کامل میکرد. موقع حرفزدن، همزمان روی هوا محتوای صحبتهایش را میکشید و وقتی میخواست حرف را عوض کند، شکلهای فرضی قبلی را درهوا پاک میکرد. تندتند فرمولها را روی تخته میکشید، مواد را روی هم میریخت و از تماشای واکنشها دیوانه میشد. بعضی وقتها چند دقیقه قفل میکرد روی قلقل و بخار جادویی که از سر ظرف بیرون میریخت. بعد ناگهان از آن حال بیرون میآمد و یک جوک تعریف میکرد. جوکهایش یک چیز خندهدار داشت که ما نمیفهمیدیم. خودش اما در بند خندیدن ما نبود و ریسه میرفت. همین که جوکش تمام میشد، آنقدر میخندید که ضعف میکرد. وقتهایی که قهقهه میزد، چشمهای شهلایش تنگ میشد و پوست نقرهایاش کش میآمد.
عاشق آزمایشگاهش بود. هیچوقت دفتر معلمها نمیرفت. مستقیم از آزمایشگاه میآمد سر کلاس و به محض تمامشدن کلاس، دوباره برمیگشت آزمایشگاه. درظلمات زیرزمین، آزمایشگاه آقای فکور مثل یک باغ سرسبز بود. از زمین تا سقف پر بود از گلدانهایی که خودش میکاشت و رویشان تحقیق علمی میکرد. فقط حیف که هوایش گرفته بود و همین که وارد آزمایشگاه میشدیم، چرتمان میگرفت. دم گرم گلخانه و آرامش بهشتی که داشت، تمام کلاس را در هپروت فرو میبرد. تنها کلاسی بود که برای تمامشدنش لحظهشماری نمیکردیم. هیچکس متوجه گذر زمان نمیشد. آزمایشگاه مثل سرزمین عجایب بود. به محض گذشتن از در، همه چیز فرق میکرد. محبت و مهربانی آقای فکور ما را هم با همدیگر مهربانتر میکرد. دیگر کسی با کسی دعوا نمیکرد. همه فقط لبخند میزدند.
آقای فکور دست به خیر هم بود. به خرج خودش یک هواکش بزرگ برای آزمایشگاه خرید تا دود واکنشها کسی را مسموم نکند، با این حال باز هم بخارهای رنگی از هوا نمیرفت. زنگتفریحها یا وقتهایی که کلاسی در کار نبود، اوضاع از این هم بدتر میشد. مه غلیظی همه جا را میپوشاند و چشم، چشم را نمیدید. با این وضع، باز هم آقای فکور درمیانه دود و مه، مشغول کار برای پیشبرد علم بود.
همین کار و تلاش زیاد هم باعث میشد که آقای فکور با اختلاف، ثروتمندترین معلم مدرسه باشد. آقای فکور برای همه ما، قهرمان علم بهتر از ثروت بود. مردی که همیشه میگفت، اگر علم داشته باشی و درمسیر درستی از آن استفاده کنی، حتما به ثروت هم میرسی.
خودش سال اول با پیکان جوانان آمد و هرسال بهتر از پارسال شد. آنقدر بهتر که سال آخر، وقتی من داشتم برای همیشه از آن مدرسه میرفتم، یک بیامو دوهزار نو، خریده بود.
فکور آن پایین، گوشه زیرزمین، یک کارخانه کوچک خوشحالسازی برای خودش راه انداخته بود و تمام این سالها داشت شادیهایش را بین بچهها تقسیم میکرد.
اینها را اما هیچکس نفهمید. نه ناظممان آقای فراهانی که تمام وقت درگیر مو، ناخن و وضع رختولباس ما بود و نه باقی کادر مدرسه و معلمها که بحثشان هیچوقت از اطلاعیههای تعاونی اداره فراتر نمیرفت.
خاطرات کسبوکار پنهان آقای فکور را، سالها بعد همکلاسیهای معتادم تعریف کردند. همان مشتریهای مرد خوشحالیفروش.