علیرضا کیانپور روزنامه نگار @kianpourAlireza
امروز نه کاری به احمدینژاد دارم که ردصلاحیت شده و همه فکر میکنند وه که چقدر این فقره در تحلیل و تفسیر سپهر سیاست مملکت حایز اهمیت است و اگر من یک نفر حرفی نگفته و توییتی ننویسم، زمین و آسمان دهان باز میکنند به غرش و شکوه که چگونه میشود بود؛ نه برایم مهم است که مناظرههای انتخاباتی زنده باشند یا مرده، ضبطشده یا پخششده، با سوالهای بیربط اطلاعات عمومی یا بی آن و اصلا مناظره باشند یا مغازله! اصلا حس و حوصله این حرفها نیست.
«sbiabanaki47» نوشته: «اول اردیبهشتماه جلالی، بلبل خواننده بر منابر قضبان... روز سعدی در فضای سیاسی مغفول ماند... اندکی فضا را شاعرانه کنید. بیتی از سعدی بنویسید» و «febrahimzade» هم توییت کرده که «اگر چه هر روز، روز سعدی است اما اول اردیبهشت به اسم و به نام استاد سخن ثبت شده است؛ مردی که با ادبیات فارسی در برابر حمله مغول ایستاد!» با این حساب اگر شما هنوز هم فکر میکنید در برابر اینچنین مردی، سیاستپیشهاید، بروید یک گلستان و یک بوستان شعر و غزل ناب بنویسید، بیاورید دفتر روزنامه؛ میخوانیم اگر صفحهای، غزلی، بندی، بیتی و اصلا مصرعی به بلندای شعور شیخنا گفتید، آنوقت بیخیال انتخابات، از فردا تا آخر هفته یکبند برای شما مینویسیم و از شما! اصلا میرویم مُهر میکوبیم به شناسنامهمان، بهنفع هر که شما گفتید! تا آن زمان اما بگذارید کمی نفس بکشیم!
«دایو» توییت کرد: «دل و جانم، به تو مشغول و نگه، بر چپ و راست... تا حریفان، ندانند که تو، منظور منی» و
«Girl.of.God» هم لابهلای چند بیتی که از شیخ نقل کرده، نوشت که «گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی ... با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست»! «سینوک» هم که گویا مثل خودمان بعد کلی غواصی در این اقیانوس، قطرهای را شیرینتر از دیگری نیافته، توییت کرد: «به نظرم اولین قدم حل مشکلات اینه که قبول کنیم سعدی بهترینه!»
بعضی اما به جای این پیچیدگی رفتند سراغ اصل مطلب و عاشقانه نوشتند مثلا «خرمگس» توییت کرد: «گفتم لب تورا که، دل من تو بردهای ...گفتا کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟» و «سَل سَل ملوسكـــ» هم نوشت: «من ز فکر تو ... به خود نیز نمیپردازم ... نازنینا تو دل از من به که پرداختهای؟» ولی بعضی از این نیز موجزتر نوشته و به قطرهای از این بحر بسنده کردند که ازجمله «فران» توییت کرد: «ای یار... کجایی که در آغوش نهای؟!» و «می نا» هم همچنین نوشت: «و همچنان... مرهم به دست ... و ما را مجروح میگذاری....»