علیاکبر محمدخانی طنزنویس [email protected]
رودابه با احتیاط از میان میز مشتریها گذشت و با نگاه مرا میان جمعیت پیدا کرد، دستش را کنار دهان گرفت، طوری که انگار صدایش را فقط من میشنوم، گفت: «دیدی بالاخره از آتش گذشتم؟»، من گفتم: «رودابه، تو از آتش نگذشتی»، رودابه انگار نشنیده باشد، خندید، از کنارم که آمد بگذرد، دستش را محکم گرفتم، آینهای مقابلش گرفتم و گفتم: «تو از آتش نگذشتی، تو در آتش سوختی رودابه، خودت را خوب تماشا کن، ببین صورتت مچاله شده، ببین این بوی کباب که درفضا پیچیده، بوی بدن سوخته توست». رودابه لحظهای توی آینه نگاه کرد، انگار که باورش نشده باشد، خندید، مکثی کرد، به من نگاه کرد، دوباره خندید و بعد دوباره توی آینه خیره شد، آمد که دوباره بخندد، اما دیگر دیر شده بود، جیغ، از ته گلویش با شتاب آمد و لبهایش را شکافت؛ از ته جانش، چنان جیغی که آینه را در دستانم هزار تکه کرد، رودابه جیغ میکشید و میخواست از دستانم فرار کند، من اما او را محکم به سوی خودم کشیدم و آرام توی گوشش گفتم: «رودابه برو، راحتم بگذار، من دیگر تحمل این همه درد و رنج را ندارم، دیگر به خواب من نیا رودابه». رودابه از جنبوجوش افتاد، مدتی توی چشمانم خیره شد، مُشتَش را که محکم گرفته بود، باز کرد، یک خرمگس از دستانش بلند شد و دور سرمان شروع کرد به چرخیدن. رودابه انگشتش را روی دماغم گذاشت، خندید و گفت: «من را بیشتر دوست داری یا این خرمگس را؟» من خندیدم و گفتم: «خرمگس را». رودابه از ته دل خندید، گفت: «میدانستم». سپس دست خرمگس را گرفت و به سمت خورشید پرواز کرد، خورشید دهان سیاهش را باز کرد و هر دو در آن ناپدید شدند. من به دنبالشان اشک میریختم و صدا میزدم «رودابه، رودابه، خرمگس»... با تکان شدیدی ازخواب پریدم، صورتم و آنچه زیر سرم بود، خیسِ خیس بود. اگر تمام دنیا هم از اشک من درخواب، درپی رودابه خیس میشد، بازهم جای تعجب نداشت، چشمانم را که باز کردم، حقی را دیدم که رُستمک را بالای سرم گرفته، نرهخر باز خودش را خیس کرده بود و از دَرزِ پوشک، نجاستش روی سروصورتم میچکید. چند مگس با ولع دور رُستمک میچرخیدند. حقی انگار با خودش حرف زده باشد، گفت: «از زمانی که ترازوهای دیجیتال جای ترازوهای قدیمی را گرفتند، روزی و برکت از زندگیها رفته». خیلی برای حقی نگرانم، به کل دیوانه شده، هربار به یک مسأله بیربط فکر میکند، حالا چند روز است که روی تفاوت ترازوهای دیجیتال و قدیمی چِت کرده است. باید سریعتر ببندمش به قرص و دوا تا حالش بدتر نشده.
طرفهای عصر بود که خسته و کوفته از اداره بیمه برگشته بودم و سریع چند صندلی را کنار هم چیدم و خوابیدم. از وقتی اتحادیه دستور داده جیگرکیهای ناشی مثل ما برای تکریم مشتری، موقع خواب، باید سرشان را بگذارند روی صندلی، درست آنجا که مشتری ماتحتش را میگذارد، صندلیهای جیگرکی نقش تخت را برایمان بازی میکنند و ما موقع خواب سرمان را درست میگذاریم جای ماتحت مشتریها. حقی میگوید از زمانی که اینجور میخوابد، موهای یک سمت سرش پُر پشتتر شده، ولی من هروقت سر میگذارم، جای ماتحت مشتریها و میخوابم خوابهای ترسناک میبینم.
رُستمک با آن قد و هیکل مثل بچههای لوس و نُنُر گفت: «پیپی دارم» به حقی گفتم: «این نرهخر را بگیر آنور تا کل هیکلم را قهوهای نکرده» حقی بچه را بُرد تا پوشکش را عوض کند، مگسها با خوشحالی دنبالشان رفتند. من بلند پرسیدم: «حقی، توی آن بشکه که ریختیم روی رودابه، تا آتش خاموش شود، مگر آب نبود؟» گفت: «چرا». گفتم: «پس چرا مأمور بیمه میگوید: خودتان آتشش زدید، حالا پول بیمهاش را ما بدهیم؟ مطمئنی آب بود؟» گفت: «ها بله». گفتم: «در آن بیآبی، آب از کجا آوردی؟» گفت: «از توی چاه» گفتم: «کدام چاه؟» گفت: «همین چاه خودمان توی زیرزمین» با تعجب پرسیدم: «زیرزمینمان کجا بود دیوانه؟» حقی دستم را گرفت و با خود برد، آنچه میدیدم، باورکردنی نبود، درست پشت گاوصندوق بزرگ و البته خالی مغازه، به اندازه ردشدن درازکش یک انسان سوراخی تاریک وجود داشت. یک کبریت آتش زدم و درون سیاهی گفتم: «کسی آنجا نیست؟».