| شهاب نبوی| نصفشبی اومدم از تو اینترنت کتاب حسنی نگو یه دستهگل رو دانلود کنم، اشتباهی دستم خورد کنوانسیون حقوق زندانیان رو دانلود کردم! بعد دیدم توش نوشته هر زندانی شب که شد، واسه خواب باید یه سلولِ جُدا برای خودش داشته باشه. پریدم رفتم لحافو از رو آقاماینا کشیدم گفتم: آقا آقا نگاه کن، من الان اگه زندونم بودم، چهارمتر سلول از خودم داشتم، اما اینجا یه بالشم ندارم، آقامم شاکی، اول یه نگاه تو مایههای حرف زیادی نخور بهم کرد، اما کنوانسیون رو که دادم دستش خوند، یهو منقلب شد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: واقعا حق با تویه پسرم، من تا حالا داشتم بهت ظلم میکردم، الانم خیلی نادم و پشیمونم! اما از این حرفا گذشته، یهچند وقتیه به این نتیجه رسیدم که کلا دیگه باید جمع کنی از این خونه و زندگی بری، اینو که گفت، لوزالمعدهام چسبید زیر گلوم! گفتم: حاجی اگه امکان داره، منو ببخش، من غلط کردم گور بابای کنوانسیون! من اصلا رفته بودم حسنی رو دانلود کنم! یهو این بیشرف اومد. شما هم خیلی مراقب باشید تو اینترنت از این بیعفتیا خیلی زیاد شده...