یاسر نوروزی روزنامهنگار
صف پشمزنی دیدهاید؟ گوسفندها را به صف میکنند تا با قیچی پشمشان را بچینند. پدربزرگم کُرک و پیلشان را قلفتی میکند و هر کدام سم میکوفت یا شلتاق میانداخت میگفت: «بیصاحاب حیوون!» در حالی که صاحبشان خودش بود! در صف مورچگان هم نوعی امید به زندگی هست که آدم دوست دارد ریز شود و رژه برود پشتشان. طوری که راه میروند احساس میکنی از ما بیشتر زندگی میکنند؛ با اینکه کمتر زندگی میکنند. تازه کسی هم از کول نفر جلویی نمیرود بالا و ریق همدیگر را در نمیآورند. در یکی از نشریات هم که کار میکردم، سر ماه، صف حقوق تشکیل میدادیم. مدیر مالی میآمد حقوقمان را پرت میکرد جلومان. مسئول آن نشریه الان خودش جزو یکی از مسئولان است. گاهی حرفهایش را در خبرگزاریها میخوانم درباره لزوم خدمت به جوانها، خدمت به پیرها، خدمت به نابالغها و خدمت به بچهقنداقیها! کلاً عاشق خدمت است و اگر صفی برای خدمت به مردم درست شود میدود جلو؛ مخصوصا اگر صف ثبت نام در مجلس یا نمایندگی شوراها باشد! اما من شعارم این است باید همه صفها را دوست داشت و ایستاد توی آن! چون «صف»، شتری است که بالاخره میخوابد. هرچند گاهی جلو در توالتهای عمومی. آنجا همه پشت هم صف میکشند و هیچکس به روی دیگری نمیآورد که چقدر برای وصال به کابینِ مربوطه بیقرار است. ایثار هم در صفِ مبال معنا ندارد. هر کس میرود آن تو، دیگر به کسانی که آن پشت با چشمهای وقزده و منتظر ایستادهاند، فکر نمیکند. صف شیاطین هم دیدن دارد. پشت آدمهای بزرگ میایستند ببینند کدام یکی ترفندشان کارگر میافتد. پشت من و شما البته نمیایستند. ما خودمان فریبخوردهایم. صف بوفالوهای تشنه که میرسند به رود هم صف گوارایی نیست؛ چند ثانیه بعد دندانِ تیز تمساحی میکشد آنها را توی آب. اما طولانیترین صفی که من سال گذشته ایستادم، صف تماشای فیلم «لانتوری» بود. 40 دقیقه در جشنواره فجر ایستادم و سر آخر آن را دیدم. احساس مخاطبی را داشتم که کارگردان اسید پاشیده تو صورتش! البته من نمیبخشم و اگر دادگاه تعیین کنند، حتماً حکم به قصاص کارگردانش میدهم؛ حتما! اما هیچ جا صف خودم آدم نمیشود؛ صفی هست که فکر میکنیم هرگز به سر آن نمیرسیم اما زودتر از چیزی که فکر کنیم میرسیم؛ مرگ.