| حامد اسماعیلیون|
کت نیمدار قهوهای به تنش زار میزد. کنج دیوار ایستاده و زلزده بود به زمین. صورت درشتی داشت با ابروهای پرپشت و بینی بزرگی که افتاده بود در فاصله اندک دو چشم. با موهای سیخسیخ کوتاه و گردنی باریک بر تنهای لاغر چون گنجشکی لندوک. پاهایش به نازکی پاهای لکلکی بود که در همان حوالی بر بامی شیروانی نوک میزد. انگار همین حالا سر بزرگش از ارتفاع آن تن نحیف به پایین بلغزد. هرچه التماس کرده بود که او را هم با خود ببرند کسی خیالش نبود. اتوبوسی که برادرش، حاجآقا ریاحی و بقیه بچههای مسجد را به طرف گنبد میبرد زوزهکشان راه افتاد و خاکی به هوا کرد و در پیچ جاده ناپدید شد. دور دست را که میدید رودخانه باریک گاماسیب بود که توی دشت میچرخید و جلو میرفت. همین چند روز پیش بود. با بچهها و حسین آمده بودند لب رودخانه. همان جا که دو شاخه میشد و بین شاخهها جزیره کوچکی سر بیرون آورده بود و بهرنگ اصرار داشت با شنا خودش را به آنجا برساند. جزیره کوچک بود شاید سه چهار متر. حسین میگفت: پسر جان. شنا نمیخواهد. چهار قدم که برداری میرسی. بهرنگ میگفت: ببین ببین بابا. آب رسیده تا این جا. و دستاش را میگذاشت جلوی سینهاش. پابلندی میکرد و نفساش از سرمای آب حبس شده بود. سینا را میدید که آن گوشه نشسته و دارد از کیسه نایلونی همراهاش طعمه در میآورد و سر قلاب میزند.
برشی از رمان گاماسیاب ماهی ندارد