سعید اصغرزاده روزنامه نگار
احمد عزیزی همیشه پر از خاطره بود. روزنامهنگاری که شاعر باشد یا شاعری که روزنامهنگار نوبر است. مسلکش موزون بود. انگار روزنامهنگاری را با جمهوری اسلامی شروع کرده بود؛ از بعد از جمهوری اسلامی. شطحیاتش تو را با خود میبرد به هرکجا. پای صحبتش که مینشستی، به وجد میآمدی و خودش هم که اهل سماع بود.
روزنامههای مختلفی کار کرده بود. بیشترین خاطراتش از جمهوری اسلامی بود و بعد کیهان و سلام. اعتقاداتش را در شعر بیان میکرد و اصلا مثنویهایش اعتقادی بود. ارادتش را میشد دید. میشد لمس کرد و حتی میشد با او گریست. به همان اندازه که شاد بود و تو را شاد میخواست، مترصد لحظهای بود که بگرید و نمیگریست، اما گریستن را برای تو آسان مینمود. با تمام ادا و اصولش اما پرده که کنار زده میشد، گوش تو را با خط سیری عارفانه مینواخت.
آن زمانها تازه «کفشهای مکاشفه»اش درآمده بود و «شرجی آواز»اش. ما جوانترها تازه داشتیم مزهمزهاش میکردیم. کاری بود نو، بدیع و ارزشی. هرگاه فرصتی پیش میآمد، روی میز تحریریه ریتم میگرفت و میخواند. انگار آن لحظات دیگر خودش نبود. انگار آن لحظات تنها لحظاتی است که از خاطر او در یادها میماند.
خیلیها را دیده بود و با خیلیها بدهبستان داشت. از دکتر گرفته تا مهندس! اما دست آخر انزوای خودش را داشت و شعر و شعور را در هم میآمیخت و قدرت ترکیببندیهای جدیدش را به رخ میکشاند. جالبتر از همه، یادداشتهای سیاسیاش بود که هرچه میخواندی، انگار یک پیکان وطنی بود که با سرعتی خارج از تصور به شتاب میرفت و برای آنکه بفهمی چه نوشته است، باید توقف میکردی و نمیدانم که چرا گاه به مستعار مینوشت و لابد میدانست که دارد چکار میکند و...
9سالی بود که احمد درچارچنگالی اتاقی دربیمارستانی درکرمانشاه زندگیاش به یغما رفته بود. او دیگر میان ما نبود تا از «جبرئیل آباد الهام»اش برایمان بگوید، دیگر نبود تا «آب بازیهای فطرت» را در روز اول خلقت برایمان شرح دهد، دیگر نبود تا «تب خیس تکلم» را به کلام درآورد، دیگر نبود تا با او از «درختان پا به ماه» بالا برویم و از «کولیان شبنمفروش» نشانی صبح را بگیریم....
اگر الان میان ما بود، در روزهای آخر اسفند، دوباره میسرود که:
وه چه سرد و سوت و کور آمد بهار
از زمستانهای دور آمد بهار
آه آه ای بلبل گمکرده راه
خون منه درچشم من از بغض آه!
وه درین غربت چه میخواهد ز من
این بهار بیگل و یاسمن