سر پل مدیریت منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک پیکان قراضه جلوی پای من و چند مسافر دیگر ترمز زد و با صدای خفه و گرفتهای مسیرهایش را گفت: بلوار دریا، میدان کاج... راننده یک پیرمرد لاغراندام و رنگ پریده بود با لباسهای کهنه ولی مرتبی که خط اتو داشت. چند نفری به سرعت سوار شدیم و هنوز ماشین حرکت نکرده بود که سایه یک مرد جوان درشت اندام و غولپیکر روی شیشه جلو افتاد. لگدی نثار بدنه پیکان کرد و ماشین در جا تکان خورد. بعد دستش را از پنجره راننده وارد کرد و یقه پیرمرد را چسبید و با لحن توهینآمیز نعره زد: پیاده شو ببینم! اینجا خط ماست. تو از کجا پیدا شدی؟ پیرمرد پیاده شد. جثه ضعیف و رنجور یک مرد پا به سن گذاشته مقابل جثه قوی و درشتتر از معمول یک مرد جوان، تناقض بصری شدیدی ایجاد کرده بود. دستهای پیرمرد میلرزید و رنگ چهرهاش پریدهتر به نظر میرسید. حس کردم غرورش جلوی آن همه مسافر و عابر تماشاگر شکسته است. تنها تلاشش برای حفظ این غرور آن بود که با صدای محکمی به جوان بگوید: خجالت بکش! مسافران وارد معرکه شدند. همه از شکستن غرور پیرمرد و جسارت جوان عصبانی بودند. یکی از آنها به جوان گفت: اگر تا صبح هم اینجا بایستم سوار ماشین تو یکی نمیشوم! پسر جوان دیگری یقه پیرمرد را از دستان جوان راننده جدا کرد و معترضانه گفت: آقا مگر رزق و روزی دیگران دست توست؟ راننده جوان با غرولند از جمع جدا شد. پیرمرد با موهای آشفته و پیراهنی که یقه آن مچاله شده بود سوار پیکان قراضه شد و همه به راه افتادیم. در راه هیچکس چیزی نگفت. نمیدانم هرکدام از مسافران دقیقا به چه چیزی فکر میکرد. تنها پیرمرد آه بلندی کشید و تلختر از بقیه سکوت کرد. من اما به این فکر میکردم که چه غرورهای مردانهای هر روز شکسته است تا چرخ زندگی خانوادهای بچرخد. داشتم فکر میکردم مردهای خانواده چه پشت پردههای غمگینی میتوانند داشته باشند. دلتنگیهای بیصدایی که سالها برای آسایش خانوادهای هزینه شده است...