شماره ۴۰۳ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۳ مهر
صفحه را ببند
مذاکره‌ مستقیم بزی با علف
پدرام ابراهیمی

بعد از چند فقره خواستگاری ناموفق یا بهتر بگویم، فضاحت‌بار، تصمیم گرفتم از خویش برون‌ آیم و کاری بکنم. آخه دیدم چه کاریست؟ تا کی بروم سراغ پدر و برادر و خواهر و مادر و عمو و عمه و دایی و خاله‌ عروس و از آنها لیچار و یکه زیادی بشنوم؟ خب یک‌راست می‌روم با خود کدخدا مذاکره می‌کنم. در همین راستا تصمیم گرفتم برای اولین‌بار به‌جای این‌که امور را به خانواده محول کنم، با همان دختری که همکارمان بود و به او نیمچه التفاتی داشتم صحبت کنم. دختر خوب و سر به زیری بود و تمایل به ازدواج از سرورویش می‌بارید. تصمیم گرفتم با او احوالپرسی کنم و اگر شد او را به کافی‌شاپی، جایی، دعوت کنم تا بفهمیم برنامه چیست. دعوتش کردم و خیلی نرم و بی‌درد و خونریزی دعوتم را رد کرد. پس‌فردای آن روز وقتی می‌دیدم معضل کف روی کاپوچینو را چه‌ تروتمیز حل می‌کند و چقدر در زیر نور کافی‌شاپ (که من در آن‌جا تقریبا هیچ‌چیز نمی‌دیدم) چشم‌هایش برق زیبایی دارد، بیشتر و بیشتر از او خوشم آمد. حسی به من می‌گفت او همان کسی است که با پیراهن سفید به خانه‌اش می‌روم... (همین بود دیگر؟ یا این را برای عروس می‌گویند؟) خلاصه؛ حسم می‌گفت این دیگر خودش است. قبل از این‌که من حرف‌هایم را سروسامان بدهم و چیزی بگویم، گفت:   «شما تو دانشگاه چی خوندید؟» گفتم: «من نمی‌خوام سنگ بنای زندگیم رو با دروغ بذارم. چون سیستم آموزش عالی رو قبول نداشتم تصمیم گرفتم دانشگاه نرم» چشماش حسابی گشاد شد و دستاشو زد به هم و گفت:  «ای وای! چه آوانگارد!» دقایقی به اول و آخر سیستم آموزشی مملکت یورش بردیم و سپس من سعی کردم قبل از این‌که بمیرم و آرزو به دل بمانم، یک‌بار هم من در عمرم سوال بپرسم. از او خواستم به من بگوید نقش مادیات در زندگی را تا چه حدی مهم می‌داند. گفت: «مادیات برام تا حدی اهمیت داره که آبرومند زندگی کنم. من یاد گرفتم پامو از گلیمم درازتر نکنم» طالب بودن هم داشت از اطراف و اکناف من می‌زد بیرون که یکهو به صورت ضربتی زل زد توی چشمم و گفت:   «من برق عشق رو توی چشمتون می‌بینم و با اعتماد به چشمای صادقتون قبول می‌کنم با خونواده تشریف بیارید» نیشم تا پس سر، باز شده بود و سرم را انداخته بودم پایین. بالاخره یکی ما را دید و رم نکرد!
خیلی شقّ و رق و معتمد به نفس رفتم خانه و بعد از مقدمات گفتم «من بله‌ اولیه رو گرفتم. شما بیايید کارو تموم کنید» خدایا این زن‌ها که از سوراخ سوزن رد می‌شوند چرا گاهی لای در دروازه گیر می‌کنند؟ نفهمیدم چرا مادرم از همان اول ماجرا سرسنگین شد. آخه بابا تو که از 15سالگی داشتی من را زن می‌دادی؟! آدم تکلیف خودش را با جماعت اناث نه می‌داند و نه هرگز خواهد دانست. خلاصه... با تیم مذاکره‌کننده در سطح وزرای امورخارجه رفتیم به منزل امیدمان. همه چیز خوب پیش رفت و معلوم بود دخترخانم قبلا توجیه‌شان کرده. رسیدیم به بحث مهریه و ما آمدیم عقب و تیم اقتصادی را فرستادیم جلو. پدر دختر گفت: «ما پایه‌ مهریه رو یک سکه قرار دادیم» (خدایا پایه‌ مهریه دقیقا کجاشه؟!) افزود: «در کنار خانواده‌داری و اخلاق که شکر خدا شما خوبشو دارید، تحصیلات برای ما خیلی مهمه. چون شنیدیم شما دیپلمه هستید و تحصیلات عالیه ندارید، 200 تا به اون یک عدد اضافه میشه!» من به دختر نگاه کردم و دوباره نگاهم را بردم سمت پدرش. اضافه کرد: «ما به دخترمون یاد دادیم به اخلاقیات بیشتر از مادیات بها بده و پاشو از گلیم خودش درازتر نکنه. ما کارشناس آوردیم دیدیم گلیم خودش 200 سکه می‌ارزه. در ضمن مطلع شدیم که شما واقعا اون رو دوست دارید و می‌خواید خوشبختش کنید که اثبات این هم 300 تا براتون آب می‌خوره. 67 تا هم برای شگونش می‌ذاریم روش، 777 تا، خیرش رو ببینید.»
مرحوم پدرم قبل از فوتش، من و مادرم را قسم داده بود حتی اگر دختر قیصر را هم خواستیم بگیریم، بیش از 770سکه ندهیم. القصه؛ نه آنها از خر شیطان پیاده شدند و نه جا دادند ما سوار شویم. برخواستیم و وقت رفتن نگاه ناجوری به چشم دختر انداختم. حالا بیشتر برخی مسئولان را درک می‌کردم. هیچ وقت راستش را نگویید.


تعداد بازدید :  375