صادق رضازاده| حسین از همان دورانی که به مدرسه میرفت، رفیقباز بود. دوستانش را جمع میکرد خانهشان یا توی کوچه دور هم جمع میشدند و بازیهای جدیدی به آنها یاد میداد. همیشه هم دوست داشت ادای آدمهای بزرگسال را در بیاورد و رهبر گروهشان باشد. اما کمکم فاصله گرفت از دنیایِ بچگیاش و وارد فضایی شد که بیشتر دوست داشت و با روحیهاش هم سازگارتر بود. او دیگر به ادبیات و فیلمدیدن علاقهمند شده بود و بیشتر وقت خودش را صرف کتابخواندن و فیلم دیدن میکرد. تازه یاد گرفته بود که خاطراتش را بنویسد. برای معلمهایش مینوشت و همانها را هم سرکلاس میخواند. همیشه تشویق میشد و لبخندی بر لبش مینشست که برای بعضی از دوستانش حسادتبرانگیز بود. هر چه سنش بالاتر میرفت با دیگر نویسندهها و کسانی که ربطی به او پیدا میکردند، دور هم جمع میشدند. قرارشان را میگذاشتند در بلوار کشاورز در گالری«کسری». پنج شش نفری بودند که میرفتند درباره ادبیات و فیلمهایی که دیده بودند، حرف میزدند. درباره نوشتههایشان. حسین آن موقع دانشجو بود و سری پر شور و شوق داشت. زیاد مینوشت اما کم میداد که هم دیگران بخوانند و هم بدهد جایی چاپ کند. همیشه میگفت: «این نوشتهها فعلاً باید برای خودم باشند تا دیگران!» دانشگاه هم که میرفت همین بساط بود. در رشته هنرهای نمایشی دانشگاه تهران درس میخواند و خیلی از دوستانش را آنجا شناخت. کمکم حس میکرد عاشق یکی از همکلاسیهایش شده و همین باعث شد زود ازدواج کند. خانهای اجاره کردند و شروع کرد به کار کردند. اما هر هفته به گالری کسری میرفت و هرچه میشد آن جمع را از یاد نمیبرد و فراموش نمیکرد. استادش را هم میدید؛ هوشنگ گلشیری. استادش او را خیلی قبول داشت. کارها را به او میسپرد و داستانهایش را هم دوست داشت. پنجشنبهها شاید برای او بهترین روز هفته بود. هم رفقایش را میدید، هم داستان میخواند و هم هوشنگ گلشیری درباره ادبیات و داستاننویسی با آنها حرف میزد. چند سالی در گالری کسری بودند تا اینکه گالری جمع شد. نمیخواستند که جمعشان از هم بپاشد. جلسات را در خانه همدیگر برگزار میکردند. بعضی وقتها هم جلسه در خانه حسین بود. خانهاش در خیابان شادمان بود و جای کوچکی را هم برای خودش در نظر گرفته که فقط بخواند، بنویسد و ببیند. بچههای کارگاه داستان که میآمدند با پسر حسین بیشتر مشغول بودند و سرشان گرم بود. پسرش هم تازه به دنیا آمده بود. دیگر بیشتر باید به فکر کارکردن و معیشت خانوادهاش میبود. شروع کرد، چند کاری نوشتن و ساختن در زمینه سینما. یکی از دوستانش حسین را دعوت کرد در تیم کاریشان قرار بگیرد و برای برنامههایی که در آن زمان برای تلویزیون میساختند، مینوشت. دوستش برای همسر حسین هم کار پیدا کرد و در یک کار تلویزیونی از او برای عروسکگردانی استفاده کرد؛ اما حسین وقتی که دیگر داشت در داستان و ادبیات به یک چهره تبدیل میشد، استادش او را صدا کرد و رفت به موسسه کارنامه. رفت تا در تولید ماهنامهای که گلشیری درمیآورد کمک کند. وردست گلشیری بود و تا زمان مرگ استاد هم کنارش ماند و کار کرد و یاد گرفت. کمکم شروع کرد به نوشتن داستانی که اسمش را گذاشته بود «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک». حسین میگفت: «دلیل اصلی انتخابِ این اسم این است که من بیستسال پیش، روی پلههای راهآهن اندیمشک نشسته بودم و دیدم که خون از پلهها بالا آمد.» حسین چند سال بعد برای همیشه از ایران رفت. داستان نوشت، رمق چاپکردن نداشت اما نوشتن همیشه همراه او هست.
5 اسفند (1345)، سالروز تولد حسین مرتضاییان آبکنار، داستاننویس و فیلمساز