| علیاکبر محمدخانی| چند وقت پیش پدرخانومم زنگ زد که حقوق گرفتم، پاشو بیا اینجا. منم با خودم گفتم: حتما میخواد سور بده. هیچی بلند شدم رفتم خونهشون. حالا هر چی منتظر نشستم دیدم شام نیاوردند، سر شب هم جا پهن کردند که بخوابیم. هیچی منم دیدم خوابم نمیاد رفتم زیر پتو جرقه بازی کنم، که یهو دیدم پدرخانوم اومد زیر پتو یواش گفت: «وای به حالت اگه دزد بیاد حقوقمو بدزده»، من یواش گفتم: «به من چه؟» چیزی نگفت، یذره جرقهبازی کرد و رفت. خلاصه نصف شب یهو دیدم دزد اومده. منم سریع پریدم رفتم دستگیرش کردم. وقتی چراغهارو که روشن کردیم، دیدیم باجناق نامردم تنهایی اومده دزدی. باجناقم که آبروش رفته بود افتاد به التماس و زاری، خلاصه انقد ضایعبازی درآورد که پدرخانومم احساساتی شد و بخشیدش. هیچی منم دیدم فایده نداره، رفتم بخوابم که یهو پدرخانومم اومد پتو رو از روم کشید داد به باجناقم و گفت: «بکش سرت، یذره جرقهبازی کن، حواستم به این باشه نره حقوقمو بدزده». میخوام بپرسم واقعا چرا آدمهای خطاکاری که نادم شدند، حتی از آدمهای بیگناه هم عزیزترند؟
از پاسخ میمانم!