فریبا خانی نویسنده
شب بود و ترافیک اتوبان رسالت سنگين... زن و مرد صندلی عقب تاکسی نشسته بودند و من صندلي جلو. زن به مرد گفت: «باز هم آجیل شیرین بخر، خیلی خوب بود. کلی ناصر و نازنین از آن خوردند و کیف کردند.»
مرد گفت: «باشه ... برات ميگيرم!»
زن گفت: «امروز موبایلت زنگ میزد؛ جلسه بودی، جواب دادم زنت مثل سگ، پاچه منو گرفت... چرا اینقدر پاچهگیره!»
مرد گفت: «ولش کن عزیزم، حرفشو نزن! زن بیاحساسیه، فقط پرستار بچههامه اینو بفهم. وگرنه سهسوت طلاقشو میدادم. به آينده خودمون فكر كن!»
زن گفت: «بیسکویت گرجی نگیر برام. شیرینه من سلامت میخوام.»
مرد گفت: «از شکلاتا خوشت اومد؟»
زن گفت: «بدک نبود... فردا باید بریم سمنان بازدید داریم. ببینم چند روز عرضه داری خونهرو بپیچونی؟ بههرحال منم زنتم بايد حق داشته باشم. كي ميخواي بهش بگي...»
مرد گفت: «رسیدیم به میدون، برسونمت!»
زن گفت: «نه... ناهید میاد دنبالم بریم خونشون. اگر نميتوني بگي با من ازدواج كردي؛ بگم ناهيد بهش زنگ بزنه!»
مرد گفت: «عزيزم بهش ميگم به موقعش!» زن پياده شد. تاكسي مسير خود را از چهارراه پيدا كرد. دود ماشينها و نورشان چشم آدم را ميزد.
زن از تاکسی پیاده شد. تلفنهمراه مرد به صدا درآمد.
- عزیزم توی ترافیکم چیزی نمیخوای؟ گُلم... علي از كلاس اومده؟ خسته نباشي. فدات بشم! این منشی فضول آدم نیست که، وقتی جلسهایم مدام تلفن همکارارو برمیداره. به همين زودي ردش ميكنيم كه بره... بیسکویت سلامت برات گرفتم و از اون آجیل شيرينا كه دوست داري.