محمّد آشور شاعر
سلام
همیشه نامهها چیزهایی برای خواندن دارند. برای عامه، سرککشیدن به زندگی دیگران همیشه جاذبه داشته (این را میتوان از فروش بالای نشریات زرد، حدسِ نزدیک به یقین زد!) اما نامهها اغلب به این دلیل نیست که نوشته میشوند!...
جدا از اینکه قصد نگارنده (مولف؟) از نگارش نامه چیست (که مرا با آن کاری نیست!) نویسنده گاه نامهاش را برای یک فرد مینویسد (برسد به دست گرم فلانی!)... گاه یک فرد را بهانه میکند تا نامهای بنویسد که حرفهایش را به چشمها و گوشهای بسیار، نزدیک کند... و گاه برای تاریخ... گاهی نامهها برای تاریخ نوشته میشوند (نامههای بيپاکت!... نامههای سرگشاده را میگویم!) اما در هر حال، همیشه میتوان از میان سطرهای آن به زوایای پیدا و پنهان و روشن و تاریک نگارنده راهی جست... این راه اما در نامههای بيپاکت غالبا سر از هزارتوهایی درمیآورد تاریک در تاریک که برای رهایی از آن میباید ابتدا به چراغ و لوازم دیگری مجهز شد؛ در این جنس نامهها اغلب و لااقل در ناخودآگاه، نگارنده چشمی هم به خواننده دارد و سعی میکند خود را از قضاوتشدن دور نگه دارد و این گاه باعث میشود فاصلهاش را با خود حقیقیاش حفظ کند!
پس، از این منظر شاید صادقانهترین نامهها را میباید در میان نامههایی جستوجو کرد که برای هیچکس نوشته میشوند و تازه با این حال، مچاله شده و سر از فراموشی درمیآورند (من نیز از ایندست نامهها زیاد نوشتهام؛ نامههایی که پس از نوشتهشدن، جز نویسنده، خوانندهای نیافتهاند؛ نخواستهاند بیابند؛ تنها خواستهاند حرفها را بگویند تا گفته باشند! شما چطور؟... حتما شما هم نامههای نانوشته بسیاری نوشتهاید!... سطرهایی که مچالهشدهاند و جز از سطل سر از جایی درنیاوردهاند!...) و از سر اتفاق ممکن است همین حالا باد یکی از آنها را دم در حیاط ما یا شما آورده باشد... اگر آورد لطفا آن را صاف کنید و ببینید... شاید توانستید نگارنده آن را از میان تمام آدمها حدس بزنید... اگر نتوانستید هم ناامید نباشید، شاید از دل آن شعری جوانه زد که به خواندنش ارزید!
راستش را بخواهید، خیلی از شعرهای من از دل نامههای نانوشته، یا بهتر بگویم، نامههایی که خوانندهای جز خودم نداشته، سربرآوردهاند... با این وصف، چندان بیراه نیست اگر فکر کنم شعر «دیریست گالیا»ی «هوشنگ ابتهاج» میتواند از بطن نامهای زاده شده باشد، یا بخشهایی از داستان «یک عاشقانهي آرام» یا «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» «نادر ابراهیمی» هم در ابتدا یک دلنوشته بوده و کمکم...
پس نامهها میتوانند اثری ادبی هم باشند... یا اینکه حداقل میتوانند تا حد یک اثر ادبی و هنری ارتقا پیدا کنند.
از اینکه بگذریم، میرسیم به آنکه بعضی از نامهها حرفهایی برای زدن دارند، پس نوشته میشوند... برخی نامهها اما بهرغم اینکه نوشته میشوند، حرفهایی دارند که به گفت نمیآید... همیشه سطرهای کمرنگ یا سفیدی بین سطرهای نوشته پررنگ گم میشوند که با کمی دقت یا با دقت بسیار، میتوان آن را خواند و صد البته گاه چیزی که نامه را ماندگار میکند، همین است... همینطور نیست؟
حالا که سر خط میروم، به این هم اشاره کنم که نامههایی هستند شبهخصوصی که در آن نگارنده بر آموزش امری متمرکز میشود (بسیاری از نامههای نیما یوشیج چنیناند)... این نامهها اغلب راه خود را میان طیفی از افراد همگرایش باز میکنند و کمتر میان عامه مخاطب مییابند.
نامههایی هستند (اگرچه خصوصی) که در آن تمرکز نگارنده بر بیان واضحات و مسلمات و مبرهنات و در مواردی موعظه و پند و حکمت است (تاریخ ادبیات ما و جهان پر است از چنین رسالاتی)... این نامهها، نامههای عمومیتری هستند تا آنجا که گاه جملات قصاری از این نامهها چیزی شبیه ضربالمثل میشود... (بشود!... چشم حسود هم کور!... و دیگر اینکه هر چیز به جای خویش نیکوست... حتی مسلمات!)
ولی در این میان نمیتوان گوش بر حرفهای دیگر بست که هستند نامههایی هم که افقی فراختر را پیش چشمها میآورند... «پال توئیچل» با مجموعه نامههایی که به همسرش «گیل» مینویسد، سعی میکند زیرساختهای فکری انسان معاصر را نقد کند و گاه ویران کرده و از نو بسازد و پنجرهای دیگر روبهروی نگاه انسان امروز باز کند؛ پنجرهای که گاه ما را به دوباره دیدن گذشتههای دور و فراموششده دعوت میکند.
بههرحال، نامهها موجوداتی زنده هستند که در آدرسهای پستی متوقف نمیشوند... به جاهای دیگر میروند و گاه سر از مکانهای بسیار در زمانهای دور و دیر درمیآورند... نامه «علی(ع)» به «مالک اشتر»، نامهای نیست که تنها برای مالک نوشته شده باشد و اگر هم بود، چنین نبود که در زمان او متوقف شود... من فکر میکنم نامههای «جبران خلیل جبران» به «ماری هسکل»... یا بسیاری از نامههای خصوصی «ناظم حکمت» برای همسرش «پیرایه»، درواقع برای همه نوشته شدهاند... یا شعرنامههای «نزار قبانی»... شما چه فکر میکنید؟!... (اگر اینطور فکر نمیکنید، اینبار به نامهها یا وصیتنامههای «کورش» و «داریوش» اشاره کنم!... باز هم فکر نمیکنید؟!... بگذرم!... گفتم «کورش» و یادم افتاد بگویم که نامهها میتوانند کتیبهای شوند بر سینه ستبر کوهها، با چشمهای دوخته در چشمهای تاریخ!).
(امروز دیدن نامهای از او، مرا به چند دهه پیشتر پرتاب کرد... آنسالها هیچوقت گمان نمیکردم که روزی از دیدن یک نامه غیراداری، چنین شگفتزده شوم اما شدم و عجیب نیست! و اینهم عجیب نیست که با خواندن آن نامه، اینها را نوشتم که خواندی و در ظاهر هیچ ربطی به آنچه در نامه خواندم ندارد!
اینجا یک سوال: آیا روزی «ایمیل»ها و «اس.ام.اس»ها هم میتوانند تمام جای نامهها را بگیرند؟ من که فکر نمیکنم... لااقل حالا فکر نمیکنم و چرایش را هم نمیدانم!
این هم از آن نامههاست که سپیدیهایش را فقط برای تو نوشتهام، پس مراقب خودت باش!)
والسلام!