| گابریل گارسیا مارکز|
با این حال هر چه کار میکردند و هر چه پول در میآوردند و به هر حیله متوسل میشدند و هر چه برای بهدست آوردن پول کافی زندگی، سکهها را این رو و آن رو میکردند فرشتگان نگهبان آنان از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند. در ساعات بیخوابی شمارش پول خرد از خود میپرسیدند که در دنیا چه اتفاقی افتاده است که دیگر حیواناتشان به آن برکت و سرسام گذشته زاد و ولد نمیکنند و چرا پول به آن سهولت از میان دستها لیز میخورد و میرود و چرا کسانی که تا چندی قبل در ضیافتها، دستهدسته اسکناس آتش میزدند و حالا از گرانی 6 مرغ به قیمت 12 «سنتاوو» آه و ناله سر میدهند و آن را به پای گرانفروشی و دزدی میگذارند. آئورلیانوی دوم بیآنکه چیزی بگوید فکر کرد تقصیر از دنیا نیست بلکه تقصیر به گردن گوشه مرموزی از قلب پتراکوتس است که در زمان باران اتفاقی در آن رخ داده که حیوانات را عقیم و پول را کمیاب کرده است. بهخاطر این معما چنان در قلب او کاوش کرد که به جای منفعت، در آن عشق یافت. وقتی خواست او را وادار کند که دوستش داشته باشد، خود باردیگر عاشقش شد. پتراکوتس نیز با افزایش عشق او عشقش نسبت به او روز به روز بیشتر میشد و اینچنین در بحبوحه خزان عمر بار دیگر به خرافات جوانی معتقد شد که فقر، بردگی عشق است.
برشی از رمان
«صدسال تنهایی» ترجمه «بهمن فرزانه»