عذرا فراهانی روزنامه نگار
شاید جنگ تازه تمام شده بود و شاید هم آن قطعنامه تازه مورد پذیرش قرار گرفته بود. اما دیگر چه فرقی میکرد. بالاخره آن شب لحظاتی از تاریخ بود که حالا حافظه من یارای نشان دادن روز شمارش را ندارد. اصلا شاید تاریخ متوقف شده بود. اینکه تابستان بود یا پاییز نمیدانم فقط یادم هست که خانواده ما دو سال بود که رخت سیاه به تن داشت. آنشب من مامور بودم به همراه زنی دیگر به یک عروسی مهم بروم. به سمت خانه عروس راه افتادیم. با سبد بزرگ و زیبایی از گلهای رنگارنگ و بویی بسیار دلنشین. چشمانم را بستم و خود را به بوی گلهایی سپردم که برادرم شبها آنها را از لابلای اورکتش بیرون میآورد و تقدیمم میکرد. سبد به دست از ماشین پیاده شدم. دستانم به وضوح میلرزید. همراهم اصرار داشت سبد گل را بگیرد. میگفت: میترسم سبد از دستت بیفتاد و آبرو ریزی شود. نفس عمیقی کشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم نه! گل فقط در دستان من معنا میدهد. با دلی لرزان وارد خانه عروس شدم. تقریبا جایی برای نشستن نبود ولی صاحبان مجلس برای ما جا باز کردند، آن هم درست کنار عروس. عروس چقدر ساده و بی آلایش بود. لباس ژورژت یاسی به تن داشت. بیست و دوساله بسیار زیبا و متین. تقریبا اغلب میهمانان را میشناختم و از هر کدام خاطرهها داشتم. مادر عروس هر آنچه را که در مجلس وجود داشت برای چندین بار جلویمان گرفت و تعارف کرد. در یکی از این تعارفات بود که با صدایی لرزان بیخ گوشم گفت: خوب شد آمدید. دخترم چشمش به در بود. راست می گفت عروس زیبا مضطرب بود. عروسی هم بیشتر مثل یک میهمانی بود که آشنایان با یکدیگر میکردند. من زبانم قفل شده بود. انگار همه آنهایی که ساعاتی پیش مرا مامور کردند تا در این عروسی حاضر شوم به من خیره شده بودند. دهانم قفل زده بودند. تصویر تک تکشان جلوی چشمانم رژه میرفت. نگاه پدرم ، نماز مادرم و اشکهای مادربزرگم دایما در جلوی دیدگانم بود. عروسی هم که کنار دستم نشسته بود از شدت اضطراب مدام انگشت اشارهاش را در لابلای خامههای فرش فرو میبرد و من میترسیدم یا انگشت او بشکند یا فرش سوراخ شود. حتی یک بار نا خودآگاه بدون این که حرفی زده باشم یا رویم را به عروس کرده باشم ناغافل دستم را روی دستش گذاشتم و آن را فشردم. آنقدر هر دو خراب بودیم که نفهمیدم کی و چگونه دستش از دستانم لغزید و فرو افتاد و باز در خامههای فرش گیر کرد. دقایقی بعد زن جوانی نزدیک آمد و آمادگی شام عروسی را خبر داد. عروس با لبخندی تلخ و نگاهی پر تامل او را به عنوان خواهر شوهر خود معرفی کرد. خواهر شوهر آمده بود تا بپرسد آیا زمان شام فرا رسیده یا خیر؟ وقتی مطمئن شدم بساط شام بهزودی پهن خواهد شد به همراهم اشاره کردم و گفتم: وقت رفتن است. از آنها اصرار برای صرف شام و از ما اصرار برای ترک مجلس عروسی. عروس برای بدرقهمان تا پشت در آمد. تا بخواهد مرا در آغوش بگیرد اشک امانش نداد و من همسر بردارم شهیدم را برای آخرین بار به آغوش گرفتم تا از فردای آن روز عروس دیگری باشد.