صادق رضازاده| پدرش از مشروطهخواهان بود. مجتبی آقابزرگ که همه او را آقابزرگ صدا میزدند، 3 سال بیشتر نداشت که پدرش، سیدابوالحسن به خانه آمد و به خدیجه خانم گفت: «انقلاب کردیم، پیروز شدیم. ما بردیم، پاقدم آقابزرگ برای مملکت خوب بود!» از آن خانوادههای اصیل سنتی بودند که سیدمحمد صراف پدربزرگش هم نماینده مجلس بود. مجتبی آخرین پسر آنها بود و او با مرتضی برادر بزرگش بیشتر دمخور و همبازی بود. پدرش که بازرگانی هم میکرد، با آلمانیها زیاد اینور و آنور میرفت، بعضیهایشان که ایران میآمدند به خانه سیدعلوی میرفتند و علوی هم زیاد به آلمان میرفت. آقابزرگ را هم با مرتضی فرستادند آلمان که درس بخوانند. دبیرستانشان را تمام کردند. اما سیدابوالحسن ورشکست شد. این ورشکستگی آنقدر برای او سنگین بود که تابِ ناراحتی را نیاورد و مدتها افسرده شد تا آخر خودش را کشت. آقابزرگ دانشگاه میرفت که این اتفاق افتاد. برای او خیلی تلخ بود و ناراحت کننده. تاب نیاورد و وقتی درسش در دانشگاه مونیخ تمام شد، سریع به ایران برگشت. او دیگر هیچ علاقهای به رفتن نداشت. غم رفتن پدر هنوز سنگینی میکرد. رفت و در شیراز بهعنوان معلم استخدام شد. میخواست دور از هیاهو و جمعیت قرار داشته باشد. آقابزرگ ناآرام بود و قرار ماندن در یک جا را نداشت. مدام به شهرهای شمالی میرفت، بر میگشت شیراز و به تهران هم گاهی سر میزد. اما باید این سرگشتگی را پایان میداد. سنش داشت بیشتر میشد و باید یکجا را ثابت برای خودش انتخاب میکرد. این سرگردانیها، بیقراریها و ناآرامی بالاخره تمام شد. او این بار در هنرستان صنعتی تهران استخدام شد. مسیر سنگفرش را میرفت و آنجا هم با آلمانیها گپ و گفت داشت. آقابزرگ میگفت: «زندگانی من همیشه طوری بود که از حوادث روز متاثر شدهام و کوشش نهایی من این بود که حوادث را تا آنجا که عقلم قدر میداد و فهمم میرسید و تا آنجا که شهامت داشتهام روی کاغذ بیاورم.» همان موقعها داستان و قصه برای جاهای مختلف مینوشت و نوشتن را خیلی جدی شروع کرده بود. روزی در خانه دوستش آقای فریور بود که کتابی را از سر تفنن از کتابخانه بر میدارد و تورق میکند. اسم کتاب «پروین دختر ساسان» بود. خواندش برای او جذابیت داشت. شروع میکند و از اول تا آخر آن را میخواند. کتاب را که تمام میکند، آن را در قفسه کتابخانه جا میدهد و از آقای فریور میپرسد: «نویسنده این کتاب کیه؟» آقای فریور در جوابش میگوید: «جوان خوب و خوشمزهای است، باید با او آشنا شوی». چند روز بعد آقابزرگ و آقای فریور که در خیابان ناصریه قدم میزدند و داشتند به کتابخانه معرفت میرفتند تصادفاً صادق هدایت را میبینند و فریور میگوید: «این همان آقاست». دوستیاش با هدایت شروع میشود و بعد هم آقابزرگ با هدایت و فرزاد یک گروهی را تشکیل میدهند و دوستیشان بیشتر میشود. یک روز که نشسته بودند به حرف زدن درباره ادبیات زمانهشان و گروهی که به اسم سبعه تشکیل شده بود. فرزاد بیمقدمه گفت: «ما خودمان هم گروهی هستیم برای خودمان، گروه ربعه». آقابزرگ گفت: «بابا ربعه که معنا ندارد.» فرزاد در پاسخ به او گفت: «معنا ندارد ولی با سبعه قافیه دارد.»
21 بهمن(1375) ، سالروز درگذشت
بزرگ علوی، نویسنده و روزنامهنگار