علیاکبر محمدخانی طنزنویس [email protected]
چند روز پیش از سرِ بیکاری با حقی و پلنگخان نشسته بودیم، داشتیم میخندیدیم و نشخوار میکردیم که ناگهان با صدای هولناکی از جا کنده شدیم. یک لحظه فکر کردیم جیگرکی خراب شد روی سرمان، آمدیم ستاد بحران تشکیل بدهیم که متوجه شدیم پروفسور قدیمی زحمت کشیده درِ مغازه را شکسته و داخل شده است.
پروفسور قدیمی از خوبهای محله، صاحب زورخانه و رئیس شورای شعر و ادب زورآباد بود که به خاطر چهارشانه بودن هیچوقت نتوانسته بود بدون شکستن در وارد جایی شود.
پروفسور تا وارد شد، گفت: درِ مغازه رو قُلف کنید، هیچ فلانفلانشدهای نیاید تو، میخواهم آنقدر بخورم تا بترکم. من به رسم ادب گفتم: دور از جان، شما چرا بترکید، شما بخورید، ما به جایتان میترکیم. در همین حال پلنگخان سادگی کرد، گفت: در را که شکستی، دیگر کجا را ببندیم؟ پروفسور از شنیدن این حرف عصبانی شد، رفت بزند پلنگخان را خُرد و خاکشیر کند که من افتادم به دست و پایش که مجسمه گچی کجا شعور درست و حسابی دارد که شما دهان به دهانش میگذارید؟ شما ببخشیدش. این را که گفتم، پروفسور یک کف گرگی رفت توی صورتم گفت: اگر این گچی است، تویِ فلانفلان شده که گچی نیستی، چرا درست تربیتش نکردی؟
حسابی ضایع شده بودم، زیرچشمی دیدم حقی دارد میخندد. از لجم گفتم: حق با شماست، در تربیت این کوتاهی کردم، پس بیزحمت آن یکی را شما تربیت کنید. پروفسور برگشت و در چشم به همزدنی با یک حرکت بُزکش حقی را مچاله و پهن کرد و نشست رویش. حقی زیر پروفسور دست و پا میزد و صدای مرغی را میداد که روی تخم مینشیند تا جوجههایش دربیایند. در صورتی که هر جور حساب میکردم پروفسور باید صدای مرغ میداد و حقی صدای تخممرغ.
بگذریم، نمیدانم پروفسور از کجا یک ضرب زورخانه آورد، داد دست حقی گفت: یک آهنگ کلاسیک بزن تا غذا گوشت شود بچسبد به تنم. اینکه میگویند تواناییهای آدم در شرایط سخت شکوفا میشود، بیخود نیست. حقی با ضرب زورخانه سمفونی چهار بتهوون را چنان قشنگ میزد که پدربزرگ بتهوون هم نمیتوانست بزند. پروفسور که سرِ ذوق آمده بود، شروع کرد به خواندن یک آهنگ جلف و سخیف از تتلو.
تا قبل از آن، خیلی از ترکیب سنت و مدرنیته شنیده بودم، ولی به چشم خود ندیده بودم. واقعا همکاری پروفسور و حقی در ترکیب بتهوون و تتلو حیرتآور بود.
پروفسور قدیمی چنان میان سنت و مدرنیته گیر کرده بود که معروف است یک روز با ریش پروفسوری و از این شلوارک زردها که عکس اسکلت رویش است وسط زورخانه میل و کباده زده است. این را هم شنیدهام که به تازگی رفته ثبت احوال که فامیلیاش را از قدیمی به جدیدی تغییر دهد که مسئول ثبت احوال گفته: برادر من، آدم با کت و شلوارک زرد نمیآید اداره. زنگ بزن برایت یک پارچهای، چیزی بیاورند، بپیچی دور خودت، حالم به هم خورد.
من که مشغول کباب کردن جیگرها بودم، پرسیدم: پروفسور شما با آن همه وجنات و سکنات چه شد که سر از شورای شعر و ادب درآوردید؟ پروفسور درحالیکه یک پیاز بزرگ را با مشت روی سر حقی خُرد میکرد، بیدلیل یک فحش زشتی نثارم کرد و گفت: تا به خودم آمدم دیدم یک مشت حرف مفت زرنگی کردند و زودتر رفتند همه صندلیها را گرفتند. من هم دیدم فقط یک جا توی شورای شعر و ادب زورآباد خالی مانده، سریع رفتم رئیس آنجا شدم. حالا هم خیلی کار دارم، باید شب نشده جلد سوم دیوان اشعارم را بنویسم. حالا آمدم اینجا چند سیخ دل و جیگر بزنم که وسط کار ضعف نکنم، سرانه مطالعه مردم پایین بیاید.
خلاصه پروفسور قدیمی آنقدر خورد تا ترکید و پاشید روی سر و صورتمان، ما هم درِ شکسته جیگرکی را گل گرفتیم که در این سرما سوز نیاید، بچاییم.