| کازوئو ایشی گورو |
«خب، اون چند تا چیز داد دستم و گفت میریم به اتاق مطالعهاش. اسباب و اثاثیهمان آنقدر زیاد بود که سر راه چند تیکه از اونا از دستم افتاد. بعد وقتی به سمت نارنجستان میرفتیم، یه دفعه ایستاد، فکر کردم حتما چیزی از دستش افتاده. اما داشت به من نگاه میکرد، همینجوری زل زده بود به صورتم، خیلی جدی. بعد گفت: باید با هم حرف بزنیم، یه حرف درست و حسابی. گفتم: خوبه. بعد از لای درختا رفتیم تا اتاق کارش. همه وسایلرو گذاشتیم زمین. گفت بشینم و من درست همانجا بودم که آخرینبار نشسته بودم، همون چند سال پیش. مطمئن نبودم اون دفعهرو یادش بود یا نه، اما طوری درموردش حرف زد که انگار همین دیروز بود. هیچ توضیحی نداد، هیچی؛ فقط شروع کرد به همچین حرفایی زدن: «تومی، من اشتباه کردم، چیزهایی که گفتم اشتباه بود. باید خیلیوقت پیش روشنت میکردم.» گفت، وقتی بهم گفته درمورد خلاق بودن زیادی نگران نباشم در حقم بدی بزرگی کرده بود. اینکه تو تمام این مدت حق با سرپرستای دیگه بوده و آشغال بودن کارای هنری من هیچ عذر و بهونهای برنمیداره...» «صبر کن تومی. اون واقعا بهت گفت کارای هنریت آشغاله؟» اگه دقیقا نگفته باشه «آشغال» یه همچین چیزی گفت: غیرقابل توجه! باید همچین چیزی گفته باشه. یا بیمایه. شایدم گفت آشغال. گفت از حرفی که آخرینبار بهم زده متاسفه، چون اگه نزده بود، شاید تا حالا مشکلمرو حل کرده بودم.
برشی از کتاب هرگز رهایم نکن