شماره ۱۰۵۰ | ۱۳۹۵ شنبه ۹ بهمن
صفحه را ببند
ستاد بحران

مجتبا  خندان| سرباز گروه ٤٠١ مخابرات بودم که مأمور شدم به اداره بهداشت. بعد از 3 ماه آشخوری، ارشد آن جا شده بودم. پنج دی ٨٢، ساعت چهار و نیم صبح، سرباز شیفت بیدارم کرد. درِ مرکز را محکم می‌کوبیدند. اجازه نداشت در را باز کند. رفتم باز کردم دیدم فرمانده اداره بهداشت پشت در است. با پنج شش نفر دکتر. دکترهایی که سرهنگ بودند. نشست پشت میز من، پای کنسول تلفن. یک ربع بعد فرمانده گروه ٤٠١ مخابرات ارتش، تیمسار قاضی آمد با چند نفر دکتر که هر کدام مقامی داشتند.
آن جا بود که فهمیدم بم زلزله آمده. من از وسط ماجرا وارد شده بودم. همین طور مقام‌های ارتشی می‌آمدند، بدون لباس رسمی! در باز شد و سرتیپ دادرس جانشین نیروی زمینی وارد شد. من مبهوت بودم. فقط اسم این فرمانده‌ها را در سلسله مراتب یا رادیو تلویزیون و روزنامه‌ها شنیده بودم. ساعت پنج و ربع بود که درِ مرکز تلفن را یک نفر با شدت باز کرد، لباس نظام تنش بود. لباس چریکی یا همان پلنگی. قدش به دو متر می‌رسید. خیلی منظم و اتو کشیده، کلاه‌اش نقاب بلندی داشت و دو ردیف خوشه‌های طلایی گندم روی آن دیده می‌شد. نقاب کلاه صورتش را در تاریکیِ دمِ صبح، تاریک‌تر کرده بود. 2 تا محافظ داشت و با 20 نفر تیمسار که همه پزشک بودند وارد دفتر شدند. همه‌ سرهنگ‌ها و دکترها مثل میخ بلند شدند و پا چسباندند. بله، سرلشکر محمدی‌فر فرمانده نیروی زمینی ارتش وارد اتاق من شده بود. رئیس اداره را بلند کرد و خودش نشست پشت میز. به رئیس اداره بهداشت گفت مسئول مرکز کیه؟ من پاچسباندم: «من قربان.» گفت: «یه صندلی بیار بغل من بشین پای دستگاه تلفن. همه اطلاعات عملیات‌های شهرستان‌ها رو جمع کن پای خط باهاشون صحبت کنم.» قدِ بلند و صدای خش‌دار و چهره‌ عبوسش با آن لباس مرتب و تمیز، آن موقع صبح هیچ وقت یادم نمی‌رود.
 بله، ستاد بحران ارتش تو اتاق 30 متری من با 60 نفر از فرماندهان نیروی زمینی تشکیل شده بود. به ربع ساعت نکشید سی چهل نفر را با همان لباس‌هایی که آمده بودند از همان جا با هواپیمای نظامی به کرمان فرستاد. التماس دکترها و سرهنگ‌ها برای به خانه رفتن و عوض کردن لباس‌هایشان هنوز یادم هست. فرمانده می‌گفت غلط کردین بدون لباس اومدین. تو مطب‌تون دکترین. این جا سربازین.
من از همه جا بی‌خبر در بطن ماجرا افتاده بودم و هول شده بودم. به یکی از سربازام گفتم چای بریز، تیمسار محمدی‌فر نگذاشت. ساعت 7 صبح اخبار شبکه یک، خبر را اعلام کرد. تیمسار بلند شد و رفت جلوی تلویزیون. عکس‌های زلزله را که دید و اصل خبر را که شنید، کلاهش را از روی میز برداشت، گذاشت روی سرش که من گریه‌اش را نبینم. اما از پشت شانه‌هایش را می‌دیدم که می‌لرزد. من نتوانستم گریه نکنم.

پى‌نوشت: ‌محکم‌ترین و لذت بخش‌ترین احترام نظامی كه در عمرم گذاشتم، ساعت پنج و 15 دقیقه صبح پنجم دی سال 82، در اتاق مخابرات اداره بهداشت ارتش (كه 2 ساعت ستاد بحران ارتش شده بود) برای فرمانده‌ای بود آن قدر خشن كه زیردستان تیمسار و دكترش را توبیخ كند و آن قدر لطیف كه بعد از فشارِ هندل كردن همه یگان‌های كشور با دیدن تصاویر زلزله بم هق‌هق گریه كند، و كیف وافرم وقتی بود كه فرمانده جواب احترام من را داد، كاری كه چهار تا ستوان و سروان و سرهنگ نمی‌كردند.


تعداد بازدید :  316