شماره ۱۰۴۶ | ۱۳۹۵ دوشنبه ۴ بهمن
صفحه را ببند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم*

|  آتوسا اسکویی|   روزنامه نگار |

سال پیش با وجود پیگیری‌های سردبیر محترم مجله‌مان بعد از 14 سال از حضور در جایی که چند سالی است «کاخ جشنواره» نام گرفته، محروم ماندیم. قصد داشتیم با همکاران نامه‌ای منتشر کنیم و گله و شکایت خودمان را از برخورد غیرمنتظره و غیرقابل توجیهی که با توجه به سابقه مطبوعاتی - سینمایی‌مان، (که شامل نوشتن در مطبوعات سینمایی و چندین سال هم در بولتن خود جشنواره است)، با ما شده بود، به نحوی بیان کنیم. اما در نهایت و بعد از مشورت، سردبیر محترم دستور به سکوت داد. حالا اما مجله‌مان فقید شده و با نهایت احترام به سردبیر باسواد و باتجربه‌مان، این مطلب شخصی و مستقل نوشته می‌شود و یقیناً نگارنده هیچ‌گونه چشمداشتی برای دریافت کارت نداشته و ندارد، البته اگر وضوح این امر در عنوان واضح و کافی نبوده باشد...
باری با گذشت چند روز از جشنواره سال گذشته از همکاران دیگر شنیدیم و در صفحات مجازی هم یادداشت‌های اعتراضی وعکس‌هایی از شلوغی‌های غریب کاخ دیدیم و به این نتیجه رسیدیم که عجب شانسی آوردیم جواز ورود به کاخ را نداشتیم. سال پیش شاید یکی از شلوغ‌ترین و بی‌نظم‌ترین سال‌های کاخ جشنواره بوده و کم نبودند منتقدینی که در ازدحام افرادِ به شدت متفرقه حاضر در سالن از دیدن فیلم‌ها محروم ماندند. امسال از آن گروه همکاران قدیمی و صمیمی هرکدام در نقطه‌ای از دنیا مشغول به زندگی و دیدن فیلم‌ها و نوشتن از آن‌ها هستند و اینجا به اصطلاح «علی مانده و حوضش!» که شور و شوق این آخرین بازمانده هم به دلایل زیادی برای دیدن فیلم‌ها ته کشیده است.
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سال‌های سال است که با علاقه‌ای مثال زدنی و اراده‌ای خستگی ناپذیر برای دیدن فیلم‌ها در جشنواره‌های مختلف وقت و عمرم را صرف کرده‌ام و شاید کمتر کسی پیدا شود که بیشتر از اینجانب محصولات داخلی 15 سال اخیر را اعم از فیلم کوتاه، مستند، بلند و البته آثار پویانمایی دیده باشد.
از زمانی که هنوز کارت سینمای مطبوعات را نداشتم و برای دیدن بی‌دغدغه فیلم‌ها تمام پول تو جیبی‌ها و پس‌اندازهایم  را یکجا می‌دادم و بلیت می‌خریدم و بعد از دیدن هر فیلمی به وجد می‌آمدم، نه فقط از بی‌تجربگی و خامی مختص آن سن و سال که از احساس خوش برتری نسبت به کسانی که فیلم را هنوز  ندیده‌اند و خب معلوم هم نیست که کِی ببینند (یا در موارد بسیاری اصلاً ببینند یا نه - الان به فیلم «رأی باز» مهدی نوربخش فکر می‌کنم که تصاویر سیاه و سفیدش و قاب بندی‌های غیرمتداولش همچنان برایم جذاب مانده است)؛ از زمانی که هنوز تهران برف شدید می‌آمد و رفتن تا سینمای مطبوعات که آن روزها سینما صحرا بود برایم سخت بود و پدر و مادرم شب‌ها به دنبالم می‌آمدند تا بتوانم آخرین فیلم‌ها را هم ببینم (که اگر درست یادم مانده باشد، یکی از به یادماندنی‌ترین فیلم‌های آخرشب آن سال که در اصل نمایش بامدادی داشت فیلم «آفساید» جعفرپناهی بود)، و از زمانی که بازار فیلم در خیابان حجاب و سالن کانون برگزار می‌شد تا خیلی از سینما فلسطین دور نباشد و از زمانی که هنوز آداب جشنواره رفتن را کامل نیاموخته بودم، یادم است همان سال طبق روال معمولی که در سال‌های بعد از آن آگاه شدم، یعنی نمایش بدون برنامه و غیرمترقبه فیلم‌های خاص - برای آن که در عین نمایش، تعداد افراد کمتری بتوانند آن را ببینند - خیلی شانسی توانستم فیلم «سنتوری» داریوش مهرجویی را در همان نمایش بدون اطلاع قبلی و کاملاً ناگهانی وسط روزش در سینمای مطبوعات که آن سال سینما فلسطین بود، ببینم؛ خوب یادم است داشتم از سینما خارج می‌شدم که یکی از همکاران بلندصدای مطبوعاتی از بالای پله‌ها داد زد که: «سنتوری را گذاشتند، بیایید توی سالن!»... (ادامه دارد)
*وحشی بافقی


تعداد بازدید :  529