احمدرضا کاظمی طنزنویس [email protected]
ساعت هشت و نه شب بود، بعد از کلی اضافه کاری خسته و کوفته از سر کار برگشتم خانه! پسر کوچکم کنار تلویزیون مشغول نوشتن مشقهایش بود. یادم آمد که امروز ناظمشان به موبایلم زنگ زده و گفته بود که پسرتان به همکلاسیاش گفته «شلغم! قیافهت عین دمپایی توالته!» یک پسگردنی کوبیدم پس گردنش و فریاد زدم: «برو گمشو توی اتاقت تا فردا بیام پیش ناظمتون تکلیفتو روشن کنم.» کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم و گذاشتم شبکه دو! آهنگ هیجانبرانگیز و زیبای اخبار شبانگاهی که مو را تن آدم سیخ میکند، در منزل طنینانداز شد. چهره نوستالژیک و البته همیشه یکجورِ مجری قدیمی اخبار یعنی آقای «حیاتی» بر صفحه تلویزیون نقش بست: «هم اینک با سرخط مهمترین اخبار در خدمت شما هستیم: دونالت ترامپ رئیسجمهوری موقشنگ آمریکا که قیافهی عینهو کدوتنبلِ او آدم را یاد زرده تخممرغِ آبپز میاندازد، امروز با اولین سخنرانی رسمی خود به عنوان رئیسجمهوري، آفتابههای کاخ سفید را در مستراحِ سیاست خالی کرد!» چشمم چهارتا شد، نگاهی به پسرم کردم و داد زدم: «مگه نگفتم گمشو توی اتاقت؟» سریع کانال را عوض کردم و گذاشتم شبکه سه! برنامه فرهنگی و هنری داشت و خیالم راحت شد که بدآموزی ندارد. یک آقای تیریپهنری با ریشهای بلندِ مسیرنگ و عینکی گرد مشغول صحبت بود: «اصولا سینمای امروز جهان حرفی برای گفتن نداره! سینمای ایران که دیگه بماند، یک مشت فیلمسازِ دیاثتمسلک با آثار مقوایی که حتی عرضه درآوردن هم ندارن! یعنی چیزی ندارن که دربیارن! این فقط منم که سواد و خیلی چیزای دیگه رو دارم و میتونم دربیارم! شما الان آخرین اثر اصغر فرهادی رو ببینید! لجن از سرتاپای این آشغال میباره. شخصا حالت استفراغ توأم با انسدادِ روده بهم دست میده هر بار که اسم فیلم فروشنده رو میشنوم. طرف به جای فیلمسازی داره به خودش ورمیره و تنها کسی که از این کار لذت میبره و راضی میشه خودشه، این فیلمو واقعا میشه به عمل قبیح و زشتِ خود ار....» باورم نمیشد که دارم تلویزیون نگاه میکنم! دوباره فریادی سر پسرم زدم: «اینجا چرا ایستادی تو هنوز؟!» سپس یک قفل کودک روی شبکه 3 گذاشتم و رفتم سراغ شبکه یک بلکه سریالی آموزنده ببینم، همین که تصویر بالا آمد یک جوان رعنا با محاسن و موی بلندِ سیاهرنگ که پیراهن و شلوار ساده سفید بر تن داشت را دیدم، قیافهاش خیلی آشنا میزد. منتظر بودم دیالوگی بگوید تا بفهمم کیست که ناگهان میکروفنی به دستش گرفت و شروع کرد: «یاور همیشه مومن! تو برو سفر سلامت! غم من نخور که دوری برای من شده عادت»، ناگهان از آن طرف کادر جوان دیگری با تیپ و قیافه مشابه در حالیکه دولا شده و چشمهایش را بسته بود، وارد صحنه شد: «نون و پنیر بادوم! یه قصه ناتموم! نون و پنیر سبزی! تو بیش از این میارزی!»، یک لحظه حس کردم فرکانس ماهواره همسایه روی تلویزیون ما افتاده و آنها دارند PMC یا شاید «تونل زمان من و تو» را میبینند که نگاهم به آرم شبکه یک و نوشته «سریال معمای شاه» افتاد. پاک هول شده بودم که ناگهان یک نفر با نجوای «دختری دیدم که ماتیک تیک تیک میکشید ... از غمِ ... از غمِ ... شوهر ملالت لت لت میکشید» هم وارد صحنه میشود از تعجب چند لحظه خشکم زد! تا آمدم به خودم بجنبم دیدم صدای یک خانم معلومالحال هم دارد به گوش میرسد: «عمو سبزی فروش؟ بله؟ سبزی کم فروش؟ بله؟ سبزیآش داری؟ بله! چیکار ....» این را که شنیدم سریع از جایم بلند شدم و دوشاخ تلویزیون را برق بیرون کشیدم. پسرم را هم با لگد انداختم توی اتاقش! گوشیام را از جیبم بیرون آوردم و وارد صفحه اینستاگرام حسام نواب صفوی شدم و کامنتی نوشتم: «جناب نواب صفوی! جمتیوی و فارسیوان رو بیخیال! یه فکری واسه صداوسیمای خودمون بکن لطفا!»