شماره ۳۹۹ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۷ مهر
صفحه را ببند
سوزوندن ولی خاموشش کردیم

|  مارگارت میچل|

اسکارلت روز گرمی را به یاد آورد که با رت در کالسکه نشسته بود و سام گندهه با دسته‌ای از سیاهان از آن جاده خاکی می‌گذشتند و با هم آواز «فرود آی، موسی» را می‌خواندند. سرش را به علامت تصدیق تکان داد. «از اون موقع شروع کردم به خندق کنی، هی کندم و هی کیسه‌ها رو پر از خاک کردم. تا این‌که سربازهای ما از آتلانتا رفتن. سروان ما کشته شد و دیگه کسی نبود که به سام گندهه بگه چیکار بکن، چیکار نکن. من هم پشت بوته‌ها قایم می‌شدم. فکر کردم بیام خونه، بیام به تارا، ولی راه برگشتن بسته شده بود. تازه، شنیدم که تارا رو هم سوزوندن، چون راهی برای برگشتن نداشتم. می‌ترسیدم گشتی‌ها منو بگیرن، همین جور سرگردون بودم، تا یانکی‌ها اومدن، فرماندشون سرهنگ بود. یه برس به من داد و منو برد تو چادرش نگهداشت که چکمه‌هاشو واکس بزنم. « بله خانم! ولی من دلم نمی‌خواس مستخدم شخصی باشم مث پورک، آخه من کار اینجوری بلد نیستم، باید تو مزرعه کار کنم. هیچی به سرهنگ نگفتم که کارگر مزرعه هستم- خب خانم اسکارلت، این یانکی‌ها واقعا بی‌شعورن، اون سرهنگ احمق فرق کارگر مزرعه رو با مستخدم نمی‌دونس. من هم پیشش موندم. وقتی ژنرال شرمن اومد ما هم باهاش رفتیم به ساوانا، وای که چی بگم، هیچ‌وقت سفر به این بدی نکرده بودم و چی‌ها در راه ساوانا دیدم! خراب کردن! سوزوندن! می‌سوزوندن و خراب می‌کردن. راستی تارا رو هم سوزوندن، خانم اسکارلت؟»،«آتیش زدن، ولی خاموشش کردیم.»
برشی از رمان بر بادرفته


تعداد بازدید :  153