| طرح نو| سالها پیش در مدرسه دولتی ثبتنامش نکردند، برای اینکه مهاجر افغان بود. با اینکه کارت اقامت داشت اما هر بار یک بهانه آوردند برای اینکه برگردد به کلاسهای شبانه و مدرسه مخصوص افغانها. اما حالا همین مهاجر افغان چند سالی است که میآید و نزدیکیهای پاسگاه نعمتآباد در یک اتاق دو در دو و با کمترین امکانات به بچههای ایرانی و غیرایرانی الفبا یاد میدهد. نوشتن را یادشان میدهد تا روزهای سختی که خودش برای درس خواندن داشته را فراموش نکند. جبار احمدی، پسر 22 سالهای که همه کودکیاش را بر باد رفته میبیند، اینروزها معلم جوانی است که میخواهد هوای آرزوی بقیه بچهها را داشته باشد. آرزوهایی که در دنیای محرومیتها و فقر و جنگ از بین میرود و بچهها تنها شاهد بر باد رفتن آرزوهایشان هستند. با عمو جبار که حالا معلم بچههای محروم از آموزش است، گفتوگوی کوتاهی کردیم.
یک زمانی به این دلیل که شما افغان بودید و ملیت ایرانی نداشتید، اجازه ندادند تا در مدارس عادی ایران درس بخوانید؛ اما حالا شما خودتان معلم بچههای ایرانی شدید که هرکدام به نوعی نتوانستند بهموقع درس بخوانند. این تناقض شما را اذیت نمیکند؟
هیچوقت به این موضوع فکر نمیکنم. تنها چیزی که همیشه دلم خواسته این بوده که برای بچهها کاری کرده باشم. برای آنهایی که خیلی از روزهای زندگیشان را از دست دادند و در کنار اینروزها، فرصت یادگیری و آموزش هم دارد از دستشان میرود. ما وقتی به ایران آمدیم کسی را نداشتیم و جنگ و بیکاری آن روزهای افغانستان باعث شد برای ادامه زندگی مهاجرت کنیم. از همان بچگی در افغانستان چوپانی میکردم و تنها دستمزدم غذایی بود که صاحب گله به من میداد. من خودم کودککار بودم و محرومیتها را میفهمم. من بچهها را درک میکنم و هیچوقت دوست ندارم بچهها را قاطی دنیای آدمبزرگها و محدودیتهایشان کنم.
سالهایی که درس خواندید چطور گذشت؟
10 سالم بود که سوادآموزی را شروع کردم. اوایل به مدرسه مهاجران افغان میرفتم. از سوم راهنمایی میخواستم مدرسه دولتی بروم اما نگذاشتند با اینکه کارت اقامت دولتی داشتم. مدام سنگ میانداختند. همه آرزویم این بود که مدرسه دولتی درس بخوانم چراکه مدرسه افغانها تا سوم راهنمایی بیشتر نداشت. اما هر بار یک چیزی را بهانه کردند. یکبار گفتند دیر برای ثبتنام آمدی، یک بار هم گفتند که ما مدرک مدرسه مهاجران افغان را قبول نداریم و باید دوباره امتحان بدهی. همه نوع محدودیتی بود. برای همین مجبور شدم سال اول دبیرستان را شبانه بخوانم. همانسال از ریاضی و زبان نمره نگرفتم اما مدیر مدرسه وقتی داستان زندگیام را شنید و متوجه شد تا چه اندازه به درسخواندن علاقه دارم؛ اجازه داد تا سال دوم در مدرسهشان ثبتنام کنم و بالاخره سال دوم دبیرستان وارد مدرسه دولتی شدم.
مسائلی مثل همین محدودیتها تا چه اندازه شما را اذیت میکرد و روی ذهنیتتان نسبت به ایرانیها تأثیر گذاشت؟
من ذهنیت بدی نسبت به ایرانیها نداشتم و ندارم. همان اندازه که محدودیت وجود داشت و نمیگذاشت که من خیلی عادی در مدرسههای دولتی درس بخوانم، همان اندازه آدمهای خوبی سر راهم بودند که باعث شدند من درس بخوانم. وقتی به ایران آمدیم من یک ترازو داشتم و با همین ترازو کار میکردم. 11 سالم بیشتر نبود و سواد هم نداشتم. آقایی به اسم «عمو حسین» که اتفاقی رد میشد، مرا دید و معرفیام کرد به «عمو خیاط» تا پیش او سواد یاد بگیرم. از طرف دیگر یک دوست صمیمی ایرانی دارم که در مدرسه و سال دوم دبیرستان با هم درس میخواندیم. او تا همین امروز هم از دوستهای صمیمی من است و چندینبار به اینجا سر زده و رفاقت خوبی با هم داریم.
به فکر ادامهتحصیل نیستید؟
من پیشدانشگاهی خواندم اما دانشگاه نرفتم. مهاجر بودم و همه محدودیتها باعث شد از درس زده شوم. دانشگاه دولتی نمیتوانیم برویم چون باید معدل دیپلممان بالای 14 باشد. من یک نمره کم داشتم به همین دلیل هم نتوانستم دانشگاه سراسری شرکت کنم. از طرفی دانشگاه آزاد قبول شدم اما بهخاطر هزینههایش نتوانستم ثبتنام کنم. بعد از فوت پدرم که راهی ایران شدیم، خرج و مخارج خانواده با من است. برای همین امکانی وجود ندارد برای اینکه بتوانم ادامهتحصیل بدهم. ضمن اینکه دلزده هم شدهام. حالا تمام روز اینجا معلمم و حقوق میگیرم و دلم خوش است به اینکه بچههایی که اینجا میآیند، لااقل درسخواندن را ادامه بدهند.
بچههایی که شما به آنها آموزش میدهید عمدتا به دلیل مسائل مالی از تحصیل محروم شدهاند. شما تا چه اندازه در آنها شوق یادگرفتن میبینید؟
خیلیزیاد. همان زمان که عمو حسین مرا به درسخواندن تشویق کرد، من هم خیلی از دوستهایم را آوردم تا آنها هم درس بخوانند. الان هم بدون هیچ تبلیغی بچهها اینجا را پیدا میکنند و میآیند که سواد داشته باشند. بچهها دوست دارند مدرسه دولتی ثبتنام کنند اما همانطور که گفتید بیشتر به دلیل مشکلات مالی و مشکل مهاجر بودن نمیتوانند این کار را انجام دهند برای همین هم به صورت شیفتی اینجا درس میخوانند. اکثرا هم بچههای کار هستند که یا صبحها کار میکنند یا عصرها. همه کاری هم میکنند. از فالفروشی گرفته تا کار کردن در کارگاهها. آنها به دلیل نوع زندگیشان نمیتوانند دست از کار بکشند. تنها کاری که ما برایشان میکنیم این است که بچهها را خیلی زود به سطحی که باید باشند، برسانیم.
شما این بچهها را بیشتر از هرکسی درک میکنید چون خودتان هم یک روز کودککار بودید. درحالحاضر احساس شما نسبت به این بچهها و روزهایی که دارند چیست؟
بچههای کار و آنهایی که از تحصیل محروم ماندند، خیلی آسیب میبینند. من خودم خیلیچیزها را ازدست دادم. از همه مهمتر کودکیام را. از وقتی چشم باز کردم کار بوده. از 8 سالگی باید خرج خانه بدی و مثل پدرت باشی. خیلیوقتها خانوادهها فشار میآورند و میخواهند بچهها را از مدرسه بیرون بیاورند، در صورتی که بچهها پر از انگیزه درسخواندن هستند. مهاجرها هم که همیشه مشکلات خودشان را داشتند. یک زمانی طرح دادند که مهاجرهای قانونی در مدرسههای دولتی میتوانند ثبتنام کنند اما عملا این اتفاق نیفتاد و هنوز هم اکثر آنها مشکل دارند. بچهها نباید از درسخواندن محروم باشند و اگر همه آرزوها بر باد میرود رویای درس خواندن و سواد داشتن باید برای همه بچهها محقق شود. این تنها آرزویی است که برای همه بچههای محروم از تحصیل دارم.