داود رشیدی بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون
سال 1312 در خیابان ری، کوچه آبشار به دنیا آمدم. در همان سال «استاد نوشین» قصد داشت نمایش نوشین را روی صحنه ببرد و احتیاج به یک «شاگرد مدرسه» داشت. به وسیله خانم حائری، به استاد نوشین این مرد استثنایی تئاتر ایران، در این حوزه، معرفی و انتخاب شدم تا استاد مرا ببیند. نوشین، استاد بزرگی بود و در تئاتر آن روزگار ایران اسم و رسمی داشت. امروز خیلی از او یاد نمیکنند درحالیکه نام و کارهایش جای پرداختن دارد. در نمایش مردم که ترجمهای از یک اثر فرانسوی بود، قرارشد که در پرده اول بهعنوان یک بچه بازی کنم. پرده اول کلاس درسی بود که در آن آقای نوشین نقش معلم را بازی میکرد و بچهها در کلاس درس بودند. خاطرهام این است که در آن نمایش آقای نوشین از بچههای کلاس میپرسید: یک معلم خوب و فداکار وقتی بعد از کلاس درس به خانه میرود، چه حالی دارد؟ یکی از شاگردان دست بلند میکرد و میگفت: آقا خسته است و بعد مردم میخندیدند. من خیلی دوست داشتم این دیالوگ را خودم بگویم. همیشه آرزو میکردم او نیاید و من بگویم یا قبل از اینکه او دست بلند کند من دست بلند کنم و بگویم اما هیچوقت جرأت نکردم. از همان سالها تماسم با تئاتر آغاز شد. میآمدم و تماشا میکردم که بازیگران چگونه وارد صحنه میشوند. هنوز تماشاچیها نیامده بودند و پرده هم افتاده بود. بعد رد میشدند و برای گریم به پشت صحنه میرفتند و لباسهایشان را عوض میکردند. کمکم تماشاچیها میآمدند و آدم صدای تماشاچیان را از پشت پرده میشنید. صداها کمکم بلندتر میشد. وقتی پرده باز میشد نور درون صحنه میتابید و مردم خاموش میشدند. این آیین و مراسم خیلی برای من جالب بود. هنوز هم آن روزها در ذهنم مانده است. هر شب برنامهام همین بود که بیایم و تا آخر هم در سالن بمانم. خاطره دیگرم به دوران بازگشتم به ایران بعد از گرفتن لیسانس علومسیاسی در پاریس مربوط میشود. بلافاصله بعد از بازگشت به اداره هنرهای دراماتیک رفتم که در آن سالها ریاستش به عهده دکتر فروغ بود. با آقای فروغ آشنایی خانوادگی داشتم. در اداره هنرهای دراماتیک استخدام شدم. اول میگفت: بیا بهعنوان بازیگر استخدام شو؛ اما من میگفتم: میخواهم کارگردانی کنم. در آنجا با خانم پری صابری که آشنایی قدیمی بینمان وجود داشت، آشناتر شدم. خاطرهام مربوط به کلاس خصوصی بود که در آن تدریس میکردم. در کلاس چند شاگرد داشتم که یکی از آنها خیلی به نظرم زنده و پویا میآمد. او علی حاتمی بود. وقتی به کلاس میرفتم و میگفتم چه کسی کار آماده دارد تا بیاید اجرا کند، همه به هم نگاه میکردند و خجالت میکشیدند ولی علی اولین کسی بود که سریع میآمد و با وجود اینکه کار نکرده بود، فیالبداهه اجرا میکرد. کمکم رابطه ما بیش از شاگرد و استاد شد و رفت و آمد خانوادگی بین ما به وجود آمد. لیلای او با لیلی من مثل دو خواهر بودند. البته لیلا خواهر بزرگتر بود و از مدرسه فرانسویها که بازمیگشتند، دست لیلی را میگرفت و با هم میآمدند. بعدها علی حاتمی حسن کچلی را نوشت که نمایش تمام عیار ایرانی بود. من تا آن روز اینگونه کاری انجام نداده بودم. کارگردانی کار را به من داد. من از کارش تعجب کردم. حاتمی، داود رشیدی را که فرنگیکار است، چگونه برای این کار انتخاب کرده است. کار را قبول کردم. کار اینگونه شروع میشد: حسن! حسنکچل؟! استقبال مردم هم عالی بود. کار 6 تا 7 ماه روی صحنه بود.