آیدین سیارسریع طنزنویس [email protected]
مدتی بود آشفته و کلافه بود. از دیروز هم این کلافگی تشدید شده بود. به حدی که وقتی با نامزدش به گشتوگذار رفت، یکباره برگشت و گفت: این چه وضعیه؟ نکنه تا آخر عمر باید با این اخلاقهای تو بسوزم و بسازم؟ دختر گفت: وا! چرا داد میزنی؟ چته؟
- تو چرا به من خیانت نمیکنی؟
مهشید مات و مبهوت به چشمهای سهیل خیره شد.
سهیل شاکی و طلبکار ادامه داد که: «آخه رابطه هم اینقدر سالم؟ اینقدر برپایه اعتماد؟ بابا دیگه ما گندشو درآوردیم.» و سپس اضافه کرد: «یه کم از نامزدهای آرمین2 afm و مجید خراطها یاد بگیر. یک لحظه نمیذارن این طفلهای معصوم آب راحت از گلوشون پایین بره! هر روز خیانت، هر روز تیغ، هر روز خونریزی و بیمارستان.» بعد به گوشی مهشید که در دستش بود، اشاره کرد و گفت: «اصلا بده من اون تلگرامتو چک کنم ببینم چیکار میکنی وقتی پیامهای منو دیر seenمیکنی»!
مهشید بعد از یکسال رابطه، با اتصالی
گهگاه سیمهای سهیل آشنا بود! برای همین ترجیح داد در ظاهر با سهیل همراهی کند:
- بیا عزیزم، اینم تلگرام!
سهیل شروع کرد به واکاوی پیامهای تلگرام مهشید، رفتارهایش هیستریک بود و غیرمعمول.
«چرا همه دخترن!؟»
- دخترن دیگه!
بالاخره یک ذکور را بین پیامها پیدا کرد. چشمهاش برقی زد و گفت: «آهاااان! پیدا کردم... سیروس! سیروس کیه؟ هان؟»
مهشید که حوصلهاش سر رفته بود، با بیتفاوتی گفت: بابامه!
سهیل گوشی را با متانت به مهشید داد و سعی کرد بحث را عوض کند:
«فقط هم تو نیستیها! فکر نکن فقط تویی که داری زندگی منو خراب میکنی.»
- دیگه کی زندگیتو خراب کرده عزیزم؟
- مرتضی!
- مرتضی... همون دوستت که کوهنورده؟
- آره.
- اون بنده خدا چیکار کرده مگه؟
- ببین من خاطر این مرتضیرو خیلی میخوام. خیلی برام عزیزه. از برادر به من نزدیکتره، ولی یه اخلاق خیلی بدی داره.
- چه اخلاقی؟
سهیل مستأصل و عصبی گفت: «نمیمیره»!
- وا! زبونتو گاز بگیر. واسه چی بمیره؟
- این همه سال با دست خالی داره از کوه و کمر میره بالا، به خدا یه قلاب هم بهش وصل نیست! مرد عنکبوتی اگه جای این بود، اینقدر افتاده بود تبدیل به استیونهاوکینگ میشد. نمیدونم این مرتضی چه جوری زنده مونده.
مهشید که دیگر نمیتوانست این میزان از اتصالی را هضم کند، گفت: بس کن دیگه، این مزخرفات چیه؟
سهیل از کوره در رفت و فریاد زد: باباااا... من دردمو به کی بگم؟ چرا با من این کارو میکنین؟ نه تو خیانت میکنی، نه مرتضی میمیره... دیشب رفتم خونه، عمدا تلویزیون خودمونو گرفتم یه کم غم و مصیبت ببینم افسرده بشم، دیدم خندوانه داره! رفتم بوف کور چاپ 95 رو خریدم که بخونم و افسرده شم. فکر میکنی اولین جملهاش چی بود؟ در زندگی زخمهایی هست که عشقت میاد بتادین میزنه خوب میشه... از شانس ما مازیار فلاحی و علیزاده هم شیش و هشت میخونن! گرفتاری شدیم به خدا. با این شرایط من چه جوری باید معاف شم؟
مهشید لبخند زد و گفت: معافیت واسه افسردگی رو میگی؟
سهیل: آره دیگه!
- هانی اون که خبرش همون روز تکذیب شد! گفتن افسردهها فقط معاف از رزم میشن.
- جدی میگی؟
- به جون تو.
- حالا بین خودمون بمونه عزیز دلم... درحد معاف از رزم میتونی بهم خیانت کنی؟
و اینگونه بود که مهشید برای همیشه از کادر زندگی سهیل خارج شد!