| علی اکبر محمدخانی| چند شب پیش با خانوم بچهها توی جوب خوابیده بودیم، که یک بابایی همینجوری که بوقلمون میخورد، اومد بالای سرمون، همینکه وضع مارو دید، دلش سوخت، یه دسته پول درآورد، اومد یه هزاری بندازه جلومون که من گفتم: این چیه؟ طرف تا این حرفرو شنید، گفت: آفرین به این درویش مسلکی. بعد هم همینجوری گریه میکرد و گفت: واقعا فکرشو نمیکردم تو این دورهزمونه آدمهایی پیدا بشند که ندونند پول چیه. دیگه من تا اومدم بگم منظورم این بود که این چیه؟ اینکه خیلی کمه، دیدم همینجوری که گریه میکرد و بوقلمونش رو میخورد، پولو گذاشت توی جیبش و رفت. خانومم برگشت: کلی منو نفرین کرد، بعد هم به پسر بزرگمون جلال که تازه از سربازی اومده بود، گفت: مادر برو پولو ازش بگیر بیار. جلال گفت: اگه نداد چی؟ خانومم گفت: لااقل بوقلمون رو ازش بگیر. هیچی جلال رفت دنبال پول و بوقلمون و دیگه برنگشت.