شماره ۱۰۲۴ | ۱۳۹۵ سه شنبه ۷ دي
صفحه را ببند
یک کارِ پسرانه!

|  مریم سمیع زادگان |

اولین مسـئولیت زندگی را مادربزرگ در 5 سالگی به من محول کرد. 5 سالم بود که مادربزرگ زنبیل را داد دستم و گفت برو خرید. گفت: «مهمان دارم دو تا کوکاکولا بخر، دو تا کانادا درای.» آن موقع‌ها مثل امروز نوشابه‌ها را به رنگ و رخساره‌شان صدا نمی‌کردند، هر نوشابه‌ای اسم خودش داشت. سِون آپ، کوکاکولا و پپسی و کانادادرای که من هنوز نفهمیدم «درای»‌اش برای چه بود و از کجا آمده بود. مادربزرگ زنبیل سفید پلاستیکی را داد دستم و یک پنج زاری هم گذاشت توی جیبم. گفت: «برو و زود برگرد.» تاکید کرد یادم نرود ناهار مهمان دارد. دمپایی‌های قرمزم را به پا کردم که بابا تازه برایم خریده بود و من عجیب از رنگ قرمز آن بدم می‌آمد. ترجیح می‌دادم شبیه دمپایی‌های گنده قهوه‌ای توی دستشویی باشد رنگش تا قرمز. زنبیل را روی زمین کشیدم و بردم تا رسیدم دم مغازه. مغازه‌دار تا من را دید گفت چه دمپایی‌های خوشگلی پوشیدی. من هم برایش توضیح دادم که بابا تازه آن‌ها را برایم خریده و من اصلا رنگش را دوست ندارم، مخصوصا این گُل هزار پَرِ زرد و نارنجی رویش را. گلِ روی دمپایی را نشانش دادم. گفتم کاش دمپایی‌ها قهوه‌ای یا آبی بود. مغازه‌دار گفت قرمز، رنگ دخترانه است و پوزخند زد که آن دو رنگی که گفتی پسرانه است. گفتم من دوست داشتم پسر بودم و برایش تعریف کردم که شکستن شیشه دراگ استور دکتر مشایخی هم یک کار پسرانه بود و من خودم به تنهایی انجامش داده‌ام که سر و کله مادربزرگ پیدا شد. یادم نیست نوشابه خریدیم یا نه، فقط یادم مانده تا دم خانه غر زد که آخر دخترِ خوب با اقبال درددل می‌کند؟!... اسم مغازه‌دار اقبال بود.


تعداد بازدید :  332