| حسین شیرازی |
یک صبح زود، هوای نه چندان چرک و آلوده، کفش و لباس ورزشی، دانشکده تربیتبدنی دانشگاه فلان (!)، عزم و اراده جدی برای دویدن و حالا... همه چیز آماده است برای ورزش صبحگاهی! البته باید اعتراف کنم که مورد آخر از همه دیرتر آماده میشود. یعنی صد بار گرمکن ورزشی خریدن و زیر بار هزینه خرید کفش ورزشی آنچنانی رفتن و حتی، هوای نه چندان چرک و آلوده یافتن، بسی راحتتر است از سر و کله زدن با همت و اراده برای ورزش صبحگاهی. ولی از آنجا که بنده بسیار خودساخته بوده و حتی سابقه حضور طولانیمدت در مدرسه سختگیرانه کاراته «کین چوان» در هنگکنگ را نیز دارم (!)، توانستم عزم خود را جزم کرده و از پس خواب نوشین صبحگاهی هم به خوبی برآیم. وقتی محل سکونت، نزدیک دانشکده وسیع تربیتبدنی دانشگاه فلان باشد و خودت هم دانشجوی همان دانشگاه - البته در دانشکدهای دیگر- باشی، خب چه بهتر که محوطه دانشکده تربیتبدنی را برای دویدن انتخاب کنی و از مناظر آن لذت ببری. طبعا من هم همین کار را کردم. صبح زود لباس پوشیدم و کارت دانشجوییام را - محض احتیاط- در جیبم گذاشتم و رفتم در دانشکده دویدم. خیلی هم خوب بود. چند تا زمین چمن ورزشی و کلی استادیوم و سالن و از این جور چیزها بود و من هنهنکنان به تنهایی در مسیرهای آسفالت میدویدم و از کنار این زمینهای ورزشی عبور كرده و همزمان به کارهای آن روز خودم فکر میکردم. البته همه اینها را که گفتم 10 دقیقه بیشتر طول نکشید. به هرحال ورزش زیادی هم خوب نیست! کم بورز، همیشه بورز! بقیهاش باشد برای روز بعد! و اما روز بعد هم دوباره لباس ورزشی به تن، بند کفش را محکم کرده و رفتم که نقطه عطف دیگری در زندگی شخصیام بسازم که همان دم در دانشکده تربیتبدنی متوقف شدم! آقای نگهبان گفت: «شما؟» گفتم: «مخلص شما، دانشجوی دونده!» گفت: «مجوز داری؟» عرض کردم: «مجوزِ چی؟» گفت: «مجوز دو!» گفتم: «مگر دویدن در محوطه دانشکده تربیت بدنی هم مجوز میخواهد؟!!» گفت: «قطعا!» من چند لحظهای هنگ کرده و ناخودآگاه وارد چالش مانکن شدم! بعد گفتم: «بنده دانشجوی این دانشگاهم و با کارت دانشجویی وارد هر دانشکدهای که بخواهم میتوانم بشوم. حالا هم وارد این دانشکده شدهام و این هم کارتم!» گفت: «برای کار اداری یا استفاده از کتابخانه یا هر کار دیگر، میتوانید وارد دانشکده شوید اما برای دویدن در دانشکده تربیتبدنی نیاز به مجوز دارید!» خلاصه هرچه استدلال کردم و فلسفه بافتم و اینها، در اصل موضوع افاقه نکرد و فقط توانستم با جلب ترحم نگهبان محترم، آن روز را استثنائا بدون مجوز! بدوم تا دست خالی از سر این خوان نرفته باشم. در حین دویدن، بیوقفه به ابعاد مختلف موضوع ور میرفتم؛ اما به هیچ صورت توی کَتام نمیرفت. موقع خروج از دانشکده به آقای نگهبان گفتم: «ولی خداییاش خیلی مسخره است! اینجا مثلا دانشکده تربیتبدنی است و من هم جز آسفالت کف، از هیچ امکاناتی نمیخواهم استفاده بکنم. آخه بگو مجوز چرا؟!!» آقای نگهبان نفس عمیقی کشید و گفت: «ببین جانم! اینجا اگر هیچکس سال بهسال هم روی این زمین چمن - اشاره به زمین فوتبال که از دور پیدا بود- ورزش نکند و این چمنها زیر آفتاب سوزان و باد و باران نابود شود، هیچکس صدایش در نمیآید. اما یک روز که دو تا بچه فسقلی از فرزندان کارمندهای دانشکده، داشتند توی زمین چمن جفتک میزدند، سریعا حسب قانون، معاون دانشکده رأسا به نگهبانی آمده و مراتب اعتراض شدید خود را اعلام كرد که «مگر نگفتم هیچکس حق ندارد روی زمین چمن پا بگذارد؟!» و چنان ما را توبیخ کرد - بلا تشبیه- که انگار اجازه داده بودیم گله گوسفند در زمین چمن بچرد!» وی - نگهبان دانشکده- سپس افزود: «اصلا فکر نکن حالا اگر میخواهی در دانشکده تربیت بدنی ورزش کنی، آفرین و احسنت میشنوی، از این خبرها نیست!» وی باز هم افزود: «علت این سختگیریها هم این است که اگر تو در حین دویدن، پایت توی چالهای رفت و افتادی و زخم و زیلی شدی، ممکن است بروی شکایت کنی که این دانشکده، چاله چوله دارد و باید دیه بدهند و الی آخر!» این را که گفت، دیدم که هنوز به بُعد حقوقی ماجرا ور نرفتهام! از نگهبان محترم خداحافظی كرده و از اظهار همدردی ایشان خیلی تشکر کردم. در هر صورت چارهای جز مجوز نبود و صد البته که به دنبال مجوز رفتم که داستانش را در یادداشت بعد خواهم گفت.