| طرح نو| رضا نامجو | مثل همیشه پنجشنبهها روز تعطیلش بود. با یکی از دوستان قرار گذاشت تا در کافه همیشگی به دیدارش برود. این اولینبار بود که با دوستش در آن کافه قرار میگذاشت. آن روز دیر از خواب بیدار شد بنابراین مجبور شد از آژانس سرکوچه بخواهد برایش ماشین بفرستد. لباسهایش را به سرعت پوشید و آمد کنار در ایستاد. راننده آژانس بوق زد و رفت داخل ماشین نشست. به راننده گفت: کمی عجله دارم.
در صورت امکان از اتوبان نواب بروید. راننده با خوشرویی گفت: بهچشم. هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودند که راننده گازش را گرفت. همین یک لحظه کافی بود. عادت داشت چند لحظه بعد از سوارشدن کمربندش را ببندد. با سر خورد به شیشه ماشین. شیشه خرد شد... قضیه از این قرار بود که راننده پژو 405 از داخل فرعی که به خاطر پارک کردن کامیون دید کافی نداشت به ماشین برخورد کرد. پژو آسیب چندانی ندید اما ماشین راننده آژانس (که پراید بود) آسیب سختی دید. راننده سراسیمه از ماشین پرید بیرون و بعد از چند لحظه متوجه شد سر مسافرش شیشه ماشین را خرد کرده است. راننده پژو که مقصر بودنش کاملا واضح بود با لحن طلبکاری به راننده آژانس گفت: اخوی چیکا میکنی؟ این چه وضع رانندگیه؟ راننده آژانس هم که کاملا ترسیده بود گفت: همین امروز صبح لنتترمزها را عوض کرده بودم اما ترمز عمل نکرد. نمیدانم... متاسفم. تازه همه متوجه مسافر و شیشه شدند. یکییکی آمدند و گفتند: خدا رحم کرد. الان حالت چطوره؟ مسافر که عجله داشت و دوست نداشت قرارش را به تعویق بیندازد به راننده گفت: میشه با آژانس تماس بگیرید یه ماشین دیگه بفرستن؟ راننده گفت: چشم. ماشین دیگری آمد و مسافر را با خود برد. سر ساعت معهود به کافه رسید. گفتوگو با دوستش به طول انجامید. حدود 4 ساعت. در پایان از او خداحافظی کرد و خواست سوار اتوبوس شود. دنیا جلوی چشمانش سیاه شد. عرق سرد بر جسمش نشست و حالش را دگرگون کرد... با حامد (که از باوفاترین باجناقهای عالم است!) به بیمارستان خیریه دارالتوحید رفت. رفتند به قسمت اورژانس. (قبلا به اشتباه گمان میکرد اورژانس جایی است که موارد اضطراری و تصادفات را بهسرعت درآنجا پیگیری میکنند اما...) انتظارش برای آمدن دکتر طولانی شد. 45 دقیقه بعد دکتر اورژانس بالای سرش آمد. قبل از آمدن دکتر، حامد به یکی از پرستاران گفت: دکتر چرا نمیان؟ پرستار در جواب گفته بود: اگر حال بیمار خطرناک باشه دکتر خودشونو میرسونن. درحالحاضر آقای دکتر دستشون گیره عمل جراحیه. حالا هم که حال بیمار شما خداروشکر خیلی بد نیست. (سوال اینجاست که اگر جناب پرستار توانایی تشخیص خونریزی داخلی و سایر موارد را دارند، دیگر چه حاجتی به هزینههای آنچنانی برای گرفتن «سیتیاسکن»، «رادیولوژی» و سایر موارد است). دکتر آمد و بعد از چکاپ او و اجبارش به راه رفتن (در چنین مواردی که امکان ضربه سخت به سر وجود دارد، معمولا برای اطمینان از ضربه نخوردن به مخچه چنین اقداماتی انجام میشود) یک آزمایش «سیتیاسکن» تجویز کرد. بیمارستان «دارالتوحید» از چنین امکانی برخوردار نبود، بنابراین او را به بیمارستان دیگری ارجاع دادند. درمانگاه «سیدالشهداء» واقع در خیابان 15خرداد جایی بود که باید برای انجام «سیتیاسکن» به آنجا میرفتند. با همسرش وارد بیمارستان شد. همسرش از موقع شنیدن خبر تصادفش مثل اسپند روی آتش میمانست. بعد از پیدا کردن محلی که باید آزمایش را میگرفتند، روی صندلی نشست.
همسرش جلو رفت و دفترچه را تحویل داد. منشی بیمارستان بعد از دقایقی ورانداز کردن نسخه و کندن آن از دفترچه گفت: ما نمیتوانیم از ایشان سیتیاسکن بگیریم. همسرش با ناراحتی پرسید: آخه چرا؟ منشی گفت: این نسخه مهر داره و این یعنی یکبار ازش عکس گرفته شده بنابراین ما نمیتونیم اینو از شما قبول کنیم. همسر گفت: یعنی چی؟ خود «دارالتوحید» ما رو به اینجا معرفی کرده. این اولین جاییه که میایم. منشی گفت: میتونید برید بالا و دوباره ویزیت بشید. غیر از این کاری از دست من ساخته نیست. با شنیدن این قضایا از زبان همسرش کم مانده بود حسابی از کوره در برود. دنیا دور سرش میچرخید.
به هر زحمتی بود به بخش اورژانس رفتند و از منشی خواستند به آنها نوبت بدهد. منشی اورژانس گفت: دکتر تشریف ندارن. ایشاا... تا نیمساعت دیگه میان. درد سرش بیشتر و بیشتر میشد. نه بهخاطر تصادف صبح. به خاطر تعداد زیادی واژه که آن روز به توخالی بودنشان اطمینان پیدا کرده بود... از بیمارستان بیرون آمد و به دومینوی بیمارستانی ادامه نداد. یاد حرف مادرش افتاد که همیشه میگفت: پسرم خدا نکنه کار آدم به اینجور جاها بیفته... او هنوز زنده است اما هر روز به این موضوع فکر میکند که بهخاطر کمکاری بیمارستانها هر لحظه ممکن است جان یکی از شهروندان شهری که در آن زندگی میکند، گرفته شود.