شماره ۳۹۵ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۰ مهر
صفحه را ببند
امتحان کن ببین!

|  اریک امانوئل اشمیت|

من عادت کرده بودم که مردم را با چشم پدرم نگاه کنم. یعنی با بدگمانی و تحقیر و... حرف زدن با دکان‌دار عرب، حتی عربی که عرب نبود- چون عرب یعنی«کاسبی که دکانش از صبح تا نصف‌شب حتی یکشنبه‌ها باز باشد»- و... چیزهایی بود که من در کنج ذهنم پنهان می‌کردم و جزو زندگی رسمی‌ام به حساب نمی‌آمد. ابراهیم‌آقا یک روز از من پرسید: «مومو، تو چرا هیچ‌وقت نمی‌خندی؟» این سوال مثل یک مشت محکم بود توی صورت من.
یکی از آن ضربه‌های نابکار. هیچ انتظارش را نداشتم. «خندیدن مال پولداراس، ابراهیم آقا. از عهده من برنمی‌آد.» به‌عمد شروع کرد به خندیدن، انگاری برای لجبازی با من! «پس تو خیال می‌کنی من پولدارم؟» «شما دخلتون همیشه پر اسکناسه. من هیچ‌کسی‌رو ندیدم که همیشه این همه پول توی دست و بالش باشه.» «این پولا مال اینه که جنس بخرم و اجاره دکونمو بدم و از این‌جور خرجا. میدونی، آخر ماه که میشه چیز زیادی دستمو نمی‌گیره.» این را که گفت خنده‌اش پهن‌تر از پیش شد. انگاری به ریش من می‌خندید.
«ابراهیم‌آقا این‌که می‌گم خنده مال پولداراس، منظورم آدم‌هایی است که دلشون خوشه.» «اشتباهت همین‌جاست. اگه بخندی دلت خوش میشه.» «چه‌حرفا!» «امتحان کن ببین.» «چه‌حرفا» «ولی مومو تو بچه مودبی هستی.» «مجبورم مودب باشم. اگر نباشم کشیده می‌خورم.» «مودب بودن خیلی خوبه، خوشرو بودن از اونم بهتره. سعی کن و ببین!». روز بعد جدا مثل کسی بودم که شب آمپول خنده خورده بود. به همه لبخند می‌زدم.   
برشی از داستان ابراهیم‌آقا و گل‌های قرآن


تعداد بازدید :  278