| علیاکبر محمدخانی| باران باریده بود آن شب. قلوهسنگهای بزرگ از دل کوه کنده شده بودند و درست نشسته بودند روی خط آهن. مرد فانوس به دست صدای جیغ قطار را میشنید. فرصت اندک بود. در چشم به هم زدنی مردمان در خون میشدند. باید کاری میکرد. پیراهنش را مشعل کرد. نفت فانوس را بر آن ریخت، شعلهای بر آن انداخت و به سمت قطار سیاه دوید. قطار ترمز گرفت و ایستاد. مردها پیاده شدند و سنگها را از روی ریل کنار زدند، خط آهن باز شد. قطار چندبار از روی سپاس برای مرد سوت کشید. مسافران برای مرد دست تکان دادند. قطار از مقابل دیدگانش گذشت و در سیاهی شب گم شد. مرد ماند و پیراهنی سوخته و فانوسی که دیگر نفت نداشت. کیلومترها جلوتر مردی که نه پیراهن داشت و نه نفت، خود را به زیر قطار انداخته بود. قطار ایستاده بود. مردها پیاده شده بودند. کوه ریزش کرده بود...