صادق رضازاده| برای او هر روز زمستان بود. سرد و مغموم و عاشقانه. سپیدیِ زمینِ پر شده از برف روحش را تازه میکرد. درست وسط یک زمستان سرد به دنیا آمد. پدرش اهل تجارت و معامله بود و وضع مالیشان خوب. حمید یک برادر داشت. تفاوت سنیشان به یکسال میرسید. برادرش کر و لال بود، البته گاهی هم به خانهاش میآمد. یک موقع هم هر دوتاشان مرض آبله گرفتند. این مرض بدن او را سخت مریض کرد و روحش را گرفتار. گرفتاری این درد روی قوای ذهنیاش اثر گذاشت اما حمید این وسط سالم ماند. حمید خودش میگفت: «اگر من جای او بودم چه میشد؟» هیچکس به این سوال حمید هیچوقت جواب نداد. حمید هم دیگر هیچ وقت درباره آن برادر و این مریضی چیزی برای کسی تعریف نکرد. پریشانی حمید حال خانواده را هم بد و ناراحت کرده بود. آنها در اصفهان یک خانه قدیمی داشتند. خانهای که یک پاگرد داشت با شیشههای رنگی قدیمی، رنگ و لعاب خوشی هم داشت. پدر حمید هم مردی میهماننواز بود. از همانهایی که درِ خانهاش به روی همه باز بود. تکیهکلامش هم این بود که «مهمان حبیب خداست». حمید هم آدم رفیقبازی بود و فرقی نمیکرد که کجا باشد و در چه موقعیتی. چه به صورت انجمن و چه به صورتهای دیگر تلاش میکرد که دوستان را دور هم جمع کند و با هم نشست داشته باشند. حمید یک روحیه اجتماعی داشت و هیچوقت اهل انزوا نبود. وقتی هم که دبیرستان رفت این رفیقبازیاش گل کرد. آنجا دیگر دوستانی داشت که میتوانست با آنها کار کند. همه هم اهل کتاب و نمایش و همه آن چیزهایی بودند که حمید دوست میداشت. یک روز یکی از دوستان حمید با او به اصفهان و خانه بزرگ آنها رفت. وقتی وارد شدند، دیدند پدر حمید تمام چراغهای خانه را روشن کرده است. دوست حمید میخواست چراغها را خاموش کند اما حاج عبدالحسین جلو آمد و گفت: «نه عزیزم، میهمان داریم، اجازه بدهید همهجا روشن باشد. ما هیچوقت چراغ اضافه روشن نمیکنیم، اما وقتی میهمان عزیزی بیاید همه جا را روشن میکنیم.» حمید آدم بسیار عاشقپیشهای بود. در اردوی رامسر بود که برای نخستین بار همسرش را دید. فهمید که او دختر برادرِ شهریار است. این خانم نقاش هم بود. این آشنایی منجر به ازدواج شد. بعد هم خانهای در کوی نویسندگان خرید و با او زندگی کرد و زندگیاش روز به روز سر و سامان پیدا کرد. خانمش هم کاری میکرد و او هم بههرحال کار وکالت را ادامه داد و اینها تازه شروع زندگی مردِ پاییزیِ عاشق بود که در رهگذار باد تا رهایی و مرگ را آرام پیش رفت و رفت.
7 آذر (1377)، سالروز مرگ حمید مصدق شاعر و حقوقدان